گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

اینهمه لاف مزن گرچه ترا سیم و زر است

که زر وسیم بر اهل خرد مختصرست

دل مبند ار خردی داری بر سیم وزرت

که زروسیم جهان همچو جهان در گذرست

زوبدنیات حسابست بعقبات عقاب

راستی دردوجهان رنج دل ودرد سرست

گوئی ار زر همه شادی ونشاط افزاید

اینهمه هست ولی نقرس هم بر اثرست

چه کنی فخر به چیزی که بخواب اربینی

همه تعبیرش بیماری ورنج وضررست

دل همی باید روشن به قناعت ورنه

بی زرت خود برسد هرچه قضا وقدرست

خود ببین تا چه شرف دارد بر آینه گاز

گرچه چون گل همه وقتی دهنش پر ز زرست

نرگس ارباز رونزهت شده باشد گو باش

لاجرم از پی حفظش همه شب در سهرست

تاج زر بر سر شمعست چرا می گرید

خود همه گریش از آنست که آن تاج زرست

آفتاب از پی این خرده زر دردل کان

درتکاپوی شده دائم و بیخواب وخورست

آتش از بهر چه میرد بجوانی زرخیز

از تلف گشتن آن چند قراضه شررست

از ترازوی ودو کفش تو قیاسی میکن

کانکه زر دارد زیر انکه ندارد زبرست

فاخته پیرهن کهنه بپوشید ازآن

فارغ از بند وزدام وقفس حیلگرست

باز طاوس گرفتار بدست نا اهل

بهر آنست که زر برزبربال وپرست

سرو آزاد از آن شد که تهیدست آمد

غنچه دلتنگ زآنست که در بند زرست

گر بتحقیق همه جنس بر جنس روند

گرد آن گردد زر کوز همه کس بترست

اینهمه گفتم انصاف بباید دادن

هرچه زین نوع بود جمله هبا وهدرست

این کسی گوید کش زر نبود در کیسه

ورنه مردم همه جایی بدرم معتبرست