گنجور

 
صائب تبریزی

زان لب شیرین که در هر گوشه صد فرهاد داشت

بوسه ای برد از میان ساغر که صد فریاد داشت

بعد ایامی که درهای اجابت باز شد

آه در دل همچو جوهر ریشه در فولاد داشت

سازگاری چرخ را با من نبود از راه لطف

چند روزی بهر ویرانی مرا آباد داشت

دل ز هر آواز پا می ریخت در دامن مرا

تا درین وحشت سرا عیدم مبارکباد داشت

پخته چندین خام را نتوان به آسانی نمود

تاک در یک آستین صد سیلی استاد داشت

مهر لب شد حیرت رخسار آتشناک او

چون سپند آن خال مشکین ورنه صد فریاد داشت

گشت صائب رزق ما از خامه معنی نگار

بهره ای کز نقش شیرین تیشه فولاد داشت