گنجور

 
صائب تبریزی

کوری خود گر نبینند اهل دنیا دور نیست

هیچ کوری در مقام و مسکن خود کور نیست

رزق نور و نار را اینجا ز هم نتوان شناخت

موم و شهد از هم جدا در خانه زنبور نیست

جان نورانی نپردازد به جسم تیره روز

پیش پای خویش دیدن شمع را مقدور نیست

دست تا از توست، دست از دانه افشانی مدار

رخنه ملک سلیمان جز دهان مور نیست

ما تلاش قرب عشق از ساده لوحی می کنیم

ورنه سنگ این فلاخن غیر کوه طور نیست

از حجاب ظلمت آسان است بیرون آمدن

سالکان را سد راهی چون حجاب نور نیست

در کمان، آتش به زیر پای دارد تیر راست

عاشقان را آرمیدن در لحد مقدور نیست

ما به حسن معنی از صورت قناعت کرده ایم

بوشناسان را قماش پیرهن منظور نیست

خاکساری را ز ما نتوان به ملک چین گرفت

این سفال خام، کم از کاسه فغفور نیست

عاشقان را عشق آتشدست می بخشد حیات

شمعهای کشته را حاجت به نفخ صور نیست

در میان ننهند صائب راز را با اهل قال

غیر مهر خامشی این گنج را گنجور نیست

گرچه آن بیدرد صائب یاد ما هرگز نکرد

از سخن سنجان کسی را رتبه مشهور نیست