گنجور

 
صائب تبریزی

وقت آن کس خوش که لب را بر لب پیمانه بست

جبهه را چون خشت بر خاک در میخانه بست

با سیه چشمان نمی جوشد دل مجنون ما

داغ خونها خورد تا خود را بر این دیوانه بست

وعده بوس آرزوی تشنه را در خواب کرد

دیده این طفل را شیرینی افسانه بست

گر ملایم بگذری از مشهد ما عیب نیست

شمع نخل موم بهر ماتم پروانه نیست

چون نپیچاند به افسون دست گستاخ مرا؟

زلف طراری که بتواند زبان شانه نیست

خاک ما از عافیت آباد خاموشان بود

حرف نتوان بر لب ما چون لب پیمانه بست

می کنی منع سرشک از دیده خونبار من

جز تو ای مژگان که در بر روی صاحبخانه بست؟

محتسب دست تعدی گر چنین سازد دراز

در گلوی شیشه خواهد سبحه صد دانه بست