گنجور

 
صائب تبریزی

تا فشاندم دست بر دنیا جهان آمد به دست

از سبکدستی مرا رطل گران آمد به دست

یافتم در سینه گرم آن بهشتی روی را

در دل دوزخ بهشت جاودان آمد به دست

چشم پوشیدن ز دنیا چشم دل را باز کرد

دولت بیدار ازین خواب گران آمد به دست

چون هما مغز من از اندیشه روزی گداخت

تا مرا از خوان قسمت استخوان آمد به دست

دامن زلفش به دستم در سیه مستی فتاد

رفته بود از کار دستم چون عنان آمد به دست

سالها گردن کشیدم چون هدف در انتظار

تا مرا تیری ازان ابرو کمان آمد به دست

صحبت یاران یکرنگ است دل را نوبهار

برگ عیش من در ایام خزان آمد به دست

سایه بال هما بر استخوان من فتاد

در کهنسالی مرا بخت جوان آمد به دست

همچو لال، از گفتگوی ظاهر اهل جهان

تا زبان بستم مرا چندین زبان آمد به دست

در کمند پیچ و تاب افتاد از آزادگی

هر که را سررشته کار جهان آمد به دست

قامت خم عذر ایام جوانی را نخواست

رفت تیر از شست بیرون چون کمان آمد به دست

زین جهان آب و گل را هم به دل صائب فتاد

یوسفی آخر مرا زین کاروان آمد به دست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode