گنجور

 
صائب تبریزی

بهر قتل ما کمر آن حسن بی اندازه بست

دفتر گل را خس و خاشاک ما شیرازه بست

بی دماغان جنون را رام کردن مشکل است

سوخت لیلی، محمل خود تا بر این جمازه بست

سوخت چون خال از فروغ عارض گلگون او

از شفق آن کس که بر خورشید تابان غازه بست

آب شد از انفعال پیچ و تاب زلف او

موج بر آب روان چندان که نقش تازه بست

جمع نتوانست کردن این دل صد پاره را

آن که اوراق خزان را بارها شیرازه بست

نه همین صائب بلند آوازه گشت از حرف عشق

صاحب گلبانگ شد هر کس که این آوازه بست