گنجور

 
صائب تبریزی

مهربانی از میان خلق دامن چیده است

از تکلف، آشنایی برطرف گردیده است

وسعت از دست و دل مردم به منزل رفته است

جامه ها پاکیزه و دلها به خون غلطیده است

در بساط آفرینش یک دل بیدار نیست

رگ ز غفلت در تن مردم ره خوابیده است

رحم و انصاف و مروت از جهان برخاسته است

روی دل از قبله مهر و وفا گردیده است

پرده شرم و حیا، بال و پر عنقا شده است

صبر از دلها چون کوه قاف دامن چیده است

نیست غیر از دست خالی پرده پوشی سرو را

خار چندین جامه رنگین ز گل پوشیده است

موج دریا سینه بر خاشاک می مالد ز درد

رشته سر تا پای در گوهر نهان گردیده است

گوهر و خرمهره در یک سلک جولان می کنند

تار و پود انتظام از یکدگر پاشیده است

بلبلان را خار در پیراهن است از آشیان

بستر گل، خوابگاه شبنم نادیده است

هر تهیدستی ز بی شرمی درین بازارگاه

در برابر ماه کنعان را دکانی چیده است

تر نگردد از زر قلبی که در کارش کنند

یوسف بی طالع ما گرگ باران دیده است

خاطر آزاد ما از دور گردون فارغ است

شیشه افلاک را بر طاق نسیان چیده است

در دل ما آرزوی دولت بیدار نیست

چشم ما بسیار ازین خواب پریشان دیده است

اختر ما را کجا از خاک خواهد برگرفت؟

آن که روی مهر تابان بر زمین مالیده است

بر زمین آن کس که دامان می کشید از روی ناز

عمرها شد زیر دامان زمین خوابیده است

گر جهان زیر و زبر گردد، نمی جنبد ز جا

هر که صائب پا به دامان رضا پیچیده است