گنجور

 
صائب تبریزی

جویبار شیشه با دریای خم پیوسته است

کشتی می را چرا ساقی به خشکی بسته است؟

مشکل است از روی آتشناک دل برداشتن

ورنه آتش از سپند من مکرر جسته است

از نظر غایب نمی گردد به دوری چهره اش

دیده آیینه را نقشی چنین ننشسته است

داغ دارد زلف عنبرفام را از پیچ و تاب

رشته جان تا به آن موی کمر پیوسته است

چون در آیینه، روی سخت این آهن دلان

می نماید باز در ظاهر، ولیکن بسته است

از پریشانی دل صد پاره را شیرازه کن

تار و پود جسم تا از یکدگر نگسسته است

بی سخن روشندلان بهتر به مضمون می رسند

نامه وا کرده اینجا نامه سربسته است

از فشار قبر گردد استخوانش توتیا

هر که صائب خویش را در زندگی نشکسته است

 
 
 
سلمان ساوجی

ای جهانگیری که وقت رفتن و باز آمدن

موکب نصرت عنایت در عنان پیوسته است

کرده سهم عدل تو صد پی کمان را گوشه گیر

ساخته شمشیر را کلک تو دایم دسته است

دین پناها مدتی شد کز سواد حضرتت

[...]

شاه نعمت‌الله ولی

آفتاب حسن او از مه نقابی بسته است

نور چشم او از آن بر چشم ما بنشسته است

جان ما با عشق از روز ازل پیوسته است

تا ابد جان همچنان با حضرتت پیوسته است

دیگران پابستهٔ دنیی و عقبی مانده اند

[...]

صائب تبریزی

زلف گرد عارض او رشته گلدسته است

کز لب و رخ غنچه و گل را به هم پیوسته است

خوی عالمسوز او بی زینهار افتاده است

ورنه از آتش سپند ما مکرر جسته است

سبزه خوابیده باشد با قد رعنای او

[...]

واعظ قزوینی

چون دو ابروی سیاهت که به هم پیوسته است

بی‌تو شب‌های درازم همه بر هم بسته است

میدود دل پی طفلی، که ز شوخی سخنش

تا رسیده است بخاطر، ز زبانم جسته است

اشک شمعم، که برآن شعله خو تابم نیست

[...]

بیدل دهلوی

برروی ما چوصبح نه‌رنگی شکسته است

گردی ز دامن تپش دل نشسته است

بی‌آفتاب وصل تو بخت سیاه ما

مانند سایه آینهٔ زنگ بسته است

زاهد حذر ز مجلس مستان‌که موج می

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه