گنجور

 
صائب تبریزی

اگر نه مدِّ بسم‌الله بودی تاجِ عنوان‌ها

نگشتی تا قیامت نو خط شیرازه دیوان‌ها

نه‌ تنها کعبه صحراییست دارد کعبهٔ دل هم

به گرد خویشتن از وسعت مشرب بیابان‌ها

به فکر نیستی هرگز نمی‌افتند مغروران

اگرچه صورت مقراض لا دارد گریبان‌ها

سر شوریده‌ای آورده‌ام از وادی مجنون

تهی سازید از سنگ ملامت جیب و دامان‌ها

حیات جاودان خواهی به صحرای قناعت رو

که دارد یاد هر موری در آن وادی سلیمان‌ها

گلستان سخن را تازه‌رو دارد لب خشکم

که جز من می‌رساند در سفال خشک، ریحان‌ها؟

نمی‌بینی ز استغنا به زیر پا نمی‌دانی

که آخر می‌شود خار سر دیوار، مژگان‌ها

کدامین نعمت اَلوان بود در خاک غیر از خون؟

ز خجلت برنمی‌دارد فلک سرپوش این خوان‌ها

چنان از فکر صائب شور افتاده‌ست در عالم

که مرغان این سخن دارند با هم در گلستان‌ها