گنجور

 
صائب تبریزی

اشک است درین مزرعه تخمی که فشانیم

آه است درین باغ نهالی که رسانیم

گرد سفر از جبهه ما شسته نگردد

تا رخت چو سیلاب به دریا نکشانیم

از ما گله بی ثمری کس نشنیده است

هر چند که چون بید سراپای زبانیم

در باغ چناری به کهنسالی ما نیست

چون سرو اگر در نظر خلق جوانیم

بر گوهر سیراب نباشد نظر ما

ما حلقه بگوش صدف پاک دهانیم

بیداری دولت به سبکروحی ما نیست

هر چند که چون خواب بر احباب گرانیم

از ما مگذر زود کز اندیشه نازک

شیرازه یاقوت لبان چون رگ کانیم

چون تیر مدارید ز ما چشم اقامت

کز قامت خم گشته در آغوش کمانیم

موقوف نسیمی است ز هم ریختن ما

آماده پرواز چو اوراق خزانیم

گر صاف بود سینه ما هیچ عجب نیست

عمری است درین میکده از درد کشانیم

با تازه خطانیم نظر باز ز خوبان

صد شکر که از جمله بالغ نظرانیم

پیری نتوان یافت به دل زندگی ما

باقامت خم صیقل آیینه جانیم

از ما خبر کعبه مقصود مپرسید

ما بیخبران قافله ریگ روانیم

باشد زر گل راز فلک در نظر ما

هر چند چو نرگس به ته پا نگرانیم

چندین رمه را برگ و نواییم ز کوشش

هر چند که بی برگ تر از چوب شبانیم

عمری است که در خرقه پرهیز چو صائب

سر حلقه رندان خرابات جهانیم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode