گنجور

 
ادیب صابر

چو روز برسر خود کرد قیرگون چادر

عروس شب رخ خود را نمود از معجر

ستاره بر فلک نیلگون میانه شب

چنانکه وقت سحرگه بر آب نیلوفر

زحل به سان یکی زنگی نهاده کلاه

قمر چنانکه یکی رومی گشاده کمر

شعاع خنجر بهرام می نمود به چرخ

چنانکه در دل ظلمات شعله های شرر

فلک چو روضه رضوان شده در او لیکن

به جای آذرگون لاله شعله آذر

به سان نرگس بشکفته خوشه پروین

به سان جوی پر از برگ نسترن محور

چو سوی باختر آورد چتر خسرو روز

سپاه شب علم افراخت زان سوی خاور

مشعبد آمد گردون که لعبتان ختن

به لعب خویش نماید ز قیرگون چادر

مجره همچو کمندی و گرد وی عیوق

مثال گوهر رخشنده بر سر خنجر

سماک اعزل عزلت گرفت بر گردون

چو نسر واقع بگشاد همچو طایر پر

خضاب کف خصیب است ار سفید بود

به سان شمع و چراغی بود به آینه بر

چنین شبی که بدین گونه دادم او را شرح

زخان خویش برون آمدم به عزم سفر

ستوری از پی خود کردم آنگهی حاصل

فراخ گام و قوی هیکل و گران پیکر

چو ژنده پیلی سرمست و چون فلک پردود

چو نر هیونی پربانگ و شور و شیفته سر

سرون او به درازی چو صوراسرافیل

میان او ز سطبری چو گرد کوه کمر

علاقه بود میان سرونش آویزان

چنانکه ریشه دستار و گوشه معجر

به دست و پایش اندر جلاجل و خلخال

فکنده شور و شغب در میان راهگذر

ز بیم شدت او چشم عقل من شده کور

زفر صولت او گوش هوش من شده کر

برون کشیدم و رشته کشیدمش در حال

به ره فکندم و پالان نهادمش در بر

بدین ستور که شرح مناقبش گفتم

رهی به پیش گرفتم چو مردم مضطر

نه در مواطن او آدمی گرفته وطن

نه در مساکن او جز پری نموده مقر

به جای لحن طیور اندراو نوای غیول

به جای صوت خروس اندراو صلای سقر

به جای مار در او دیو و دد گرفته وطن

به جای مور در او اژدها نموده مقر

نموده پشته او ماه را چو ماهی زیر

نموده عرصه او ذره را چو شمس زبر

ز بانگ دزد در او گوش رهروان واله

ز شکل دیو در او هوش مرغکان مضطر

چو آب تیره نباتیش شور و شورانگیز

چو شوره راه که بوده است سر به سر همه شر

دراو درخت مغیلان کشیده سر به سپهر

ز خاک خشک در او چشم مردمان اکدر

زباد خشک دراو بود صیت باد سموم

چنانکه بود به هنگام عادیان صرصر

چنین رهی که بگفتم بریدم و آمد

به سوی حضرت سلطان دل سلیمان فر