گنجور

 
ادیب صابر

تو را خرامش کبک است و کشی طاووس

مثل زنند ز حسنت همی به روم و به روس

همای فاخته مهری، تذرو طوطی لفظ

گرفته دوری سیمرغ و زینت طاووس

ز چهره تو فزون گشته باغ را دیدار

ز غمزه تو فزون گشته فتنه را ناموس

صفات تو ز بدیعی نمی شود ممکن

جمال تو ز لطیفی نمی شود محسوس

بکن به مهر و وفا درد عشق را درمان

مکن ز جور و جفا عهد وصل را مدروس

مرا ز آتش دل آب دیده جاسوس است

ز آب دیده که دیده است در جهان جاسوس

همان رسید به ان من از ولایت عشق

که از ولایت مازندران به کیکاوس

مکن عتاب و حدیث وفا مگوی که هست

حدیث تو متناقض، عتاب تو معکوس

چه عذر گویی اگر من گه روایت شعر

شکایت تو رسانم به مجلس قابوس

نصیر دین محمد، محمد بن حسن

که هست منزل ملکش زبلخ تا در طوس

بزرگ بار خدایی که متفق شده اند

به دوستیش قلوب و به کهتریش نفوس

نه هیچ سایل گشته ز لطف او محروم

نه هیچ زایر گشته ز بذل او مایوس

چو مشتری به دل دوستان بود محبوب

چو آسمان ز بد دشمنان بود محروس

سخای اوست که چون پای در رکاب آرد

نیاز را ز زمانه برون کند مایوس

رسوم فضل نگردد به عهد او متروک

طریق جود نماند به وقت او مطموس

گه سخا نعمش را سخاوت حاتم

گه سخن قلمش را فصاحت قابوس

کریم بار خدایا منم که تا باشم

به نعمت تو بود مر مرا یمین غموس

تویی که یکاثر طبع پاک تو کرم است

چنانکه یک صفت از ذات پاک حق قدوس

تویی به فضل و به قوت طبیب آز و نیاز

چنین طبیب به از صد هزار جالینوس

به مدحت تو تقرب نموده نفس الوف

ز خدمت تو ریاضت کشیده دهر شموس

همی ز جود تو سازند شاعران مطعوم

همی ز لطف تو یابند زایران ملبوس

چو اهتمام تو حال مرا دهد ترتیب

رسم به دولت و نعمت رهم ز محنت و بوس

مرا به مجلس عیش و طرب نباشد راه

جز آنگهی که بباشد به مجلس تو جلوس

یکی به فر همایم رسان از آنکه منم

در این دیار چو طاووس پای مانده به دوس

ز نور عقل و ضیاء ضمیر روشن تو

سپهر فضل و کرم پر بدور گشت و شموس

گر از زمانه بترسم ز من شگفت مدار

که شیر شرزه بترسد بدان دل از جاموس

عجب ز من که بدین ناحیت بماندستم

به عیش ناخوش و دست تهی و روی عبوس

کدام روز بود کز فلک بر اسب امید

به خدمت تو رسم سر نهاده بر قرپوس

چرا مذلت غربت نهاده ام بر خویش

اگر دماغ مرا نیست علت کابوس

دلم به هر چه مراد من است محبوس است

عجب کسم که دلم معطل است و من محبوس

در این دیار که مسجد کلیسیا باشد

شگفت نیست که باشد موذنش ناقوس

پدید گشت ز من زینت زمانه من

چنانکه زینت یونان زمین به بطلمیوس

سخنوران چه نظیر منند وقت سخن

نظیر دسته سوسن که بسته دسته سوس

قصیده ای چو عروسی برت فرستادم

کز او سعود شود در زمانه هر چه هر چه نحوس