گنجور

 
ادیب صابر

به روی توام دل گشاید همی

گرم زلف تو دل رباید همی

لب توست درمان درد دلم

دلم سوی او زان گراید همی

همه سود من هست در وصل تو

فراق توام زآن گزاید همی

شراب آر خیز ای دلارام یار

که هشیار بودن نشاید همی

خوش آید جوانی و عشق و شراب

چو این بود دیگر چه باید همی

ز کاری که دارد تعلق به دل

مرا عاشقی خوشتر آید همی

چو نام می و عاشقی بشنوم

دل اندر بر من نپاید همی

مرا مست کن کانده روزگار

ز هشیار بودن فزاید همی

گرم مست بینی نکوهش مکن

که هر هوشیار این ستاید همی

نتابم سر از راه عشق و شراب

که عقل این چنین ره نماید همی