گنجور

 
ادیب صابر

گشتم از هجر او نزار چو نی

وعده وصل او ندانم کی

او بت دلبرست و نیست مرا

هیچ کاری به جز پرستش وی

ای بهاری که بی هوای بهار

روی تو گل دماند اندر دی

گر گل است از دو عارض تو خجل

چون ز مژگان من گشاید خوی

بس بخیلی به قوت بوس و کنار

باز هنگام وعده حاتم طی

بیم باشد که می مرا بخورد

گر مرا بی تو خورد باید می