گنجور

 
ادیب صابر

ماه را ماند رخش ناکاسته

زلف چون شب ماه را آراسته

سرو بالایی که چون بالای او

باغبان یک سرو ناپیراسته

تا مرا سودای آن مه در سر است

ماه را مانم ولیکن کاسته

در نشست و خاست چون سرو است و مه

فتنه ای زان سرو و مه برخاسته

از همه خوبان دل او را خواسته است

هم دلش دارم فدا هم خواسته