ادیب صابر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲

ماه را ماند رُخش ناکاسته

زلف چون شب ماه را آراسته

سرو بالایی که چون بالای او

باغبان یک سرو ناپیراسته

۳

تا مرا سودای آن مه در سر است

ماه را مانم ولیکن کاسته

در نشست و خاست چون سرو است و مه

فتنه‌ای زان سرو و مه برخاسته

از همه خوبان دل او را خواسته است

هم دلش دارم فدا هم خواسته