گنجور

 
سعدی

غریبان را دل از بهر تو خونست

دل خویشان نمی‌دانم که چونست

عنان گریه چون شاید گرفتن

که از دست شکیبایی برونست

مگر شاهنشه اندر قلب لشکر

نمی‌آید که رایت سرنگونست

دگر سبزی نروید بر لب جوی

که باران بیشتر سیلاب خونست

دگر خون سیاووشان بود رنگ

که آب چشمه‌ها عنابگونست

شکیبایی مجوی از جان مهجور

که بار از طاقت مسکین فزونست

سکون در آتش سوزنده گفتم

نشاید کرد و درمان هم سکونست

که دنیا صاحبی بدعهد و خونخوار

زمانه مادری بی‌مهر و دونست

نه اکنونست بر ما جور ایام

که از دوران آدم تاکنونست

نمی‌دانم حدیث نامه چونست

همی بینم که عنوانش به خونست

بزرگان چشم و دل در انتظارند

عزیزان وقت و ساعت می‌شمارند

غلامان در و گوهر می‌فشانند

کنیزان دست و ساعد می‌نگارند

ملک خان و میاق و بدر و ترخان

به رهواران تازی برسوارند

که شاهنشاه عادل سعد بوبکر

به ایوان شهنشاهی درآرند

حرم شادی کنان بر طاق ایوان

که مروارید بر تاجش ببارند

زمین می‌گفت عیشی خوش گذاریم

ازین پس، آسمان گفت ارگذارند

امید تاج و تخت خسروی بود

ازین غافل که تابوتش درآرند

چه شد پاکیزه‌رویان حرم را

که بر سر کاه و بر زیور غبارند

نشاید پاره کردن جامه و روی

که مردم تحت امر کردگارند

ولیکن با چنین داغ جگرسوز

نمی‌شاید که فریادی ندارند

بلی شاید که مهجوران بگریند

روا باشد که مظلومان بزارند

نمی‌دانم حدیث نامه چونست

همی بینم که عنوانش به خونست

برفت آن گلبن خرم به بادی

دریغی ماند و فریادی و یادی

زمانی چشم عبرت‌بین بخفتی

گرش سیلاب خون باز ایستادی

چه شاید گفت دوران زمان را

نخواهد پرورید این سفله رادی

نیارد گردش گیتی دگر بار

چنان صاحبدلی فرخ‌نژادی

خردمندان پیشین راست گفتند

مرا خود کاشکی مادر نزادی

نبودی دیدگانم تا ندیدی

چنین آتش که در عالم فتادی

نکوخواهان تصور کرده بودند

که آمد پشت دولت را ملاذی

تن گردنکشش را وقت آن بود

که تاج خسروی بر سر نهادی

چه روز آمد درخت نامبردار

که بستان را بهار و میوه دادی

مگر چشم بدان اندر کمین بود

ببرد از بوستانش تند بادی

نمی‌دانم حدیث نامه چونست

همی بینم که عنوانش به خونست

پس از مرگ جوانان گل مماناد

پس از گل در چمن بلبل مخواناد

کس اندر زندگانی قیمت دوست

نداند کس چنین قیمت مداناد

به حسرت در زمین رفت آن گل نو

صبا بر استخوانش گل دماناد

به تلخی رفت از دنیای شیرین

زلال کام در حلقش چکاناد

سرآمد روزگار سعد بوبکر

خداوندش به رحمت در رساناد

جزای تشنه مردن در غریبی

شراب از دست پیغمبر ستاناد

در آن عالم خدای از عالم غیب

نثار رحمتش بر سر فشاناد

هر آن کش دل نمی‌سوزد بدین درد

خدایش هم به این آتش نشاناد

درین گیتی مظفر شاه عادل

محمد نامبردارش بماناد

سعادت پرتو نیکان دهادش

به خوی صالحانش پروراناد

روان سعد را با جان بوبکر

به اوج روح و راحت گستراناد

به کام دوستان و بخت فیروز

بسی دوران دیگر بگذراناد

نمی‌دانم حدیث نامه چونست

همی بینم که عنوانش به خونست