گنجور

 
سعدی

گرین خیال محقق شود به بیداری

که روی عزم همایون ازین طرف داری

خدای را که تواند گزارد شکر و سپاس

یکی منم که به مدحش کنم شکرباری

ندید دشمن بی‌طالع آنچه از حق خواست

که یار با سر لطف آمدست و دلداری

تو یاد هر که کنی در جهان بزرگ شود

مگر که دیگرش از یاد خویش بگذاری

وگر مرا هنری نیست یا خطایی هست

تو آن مکارم اخلاق خویش یاد آری

جماعتی شعرای دروغ شیرین را

اگر به روز قیامت بود گرفتاری

مرا که شکر و ثنای تو گفته‌ام همه عمر

مگر خدای نگیرد به راست گفتاری

تو روی دختر دلبند طبع من بگشای

که خانگیش برآورده‌ام نه بازاری

چو همسریش نبینم به ناقصی ندهم

خلیفه‌زاده تحمل چرا کند خواری؟

به هر درم سر همت فرو نمی‌آید

ببسته‌ام در دکان ز بی‌خریداری

من آبروی نخواهم ز بهر نان دادن

که پیش طایفه‌ای مرگ به که بیماری

خدای در دو جهانت جزای خیر دهاد

که هر چه داد به اضعاف آن سزاواری

تو را که همت و اقبال و فر و بخت اینست

به هر چه سعی کنی دولتت دهد یاری