گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سعدی

به نوبت‌اند ملوک اندرین سپنج سرای

کنون که نوبتِ تست ای ملک به عدل گرای

چه دوستی کند ایام؟ اندک اندک بخش

که بار بازپسین دشمنیست جمله ربای؟

چه مایه بر سرِ این مُلک سروران بودند

چو دورِ عمر به سر شد درآمدند از پای

تو مرد باش و ببر با خود آنچه بتوانی

که دیگرانش به حسرت گذاشتند به جای

درم‌به‌جورستانانِ زربه‌زینت‌ده

بنای‌خانه‌کنان اند و بامِ‌قصراندای

به عاقبت خبر آمد که مُرد ظالم و ماند

به سیمِ سوختگان زرنگارکرده سرای

بُخورِ مجلسش از ناله‌های دودآمیز

عقیقِ زیورش از دیده‌های خون‌پالای

نیاز باید و طاعت نه شوکت و ناموس

بلند بانگ چه سود و میان تهی چو درای؟

دو خصلت‌اند نگهبانِ مُلک و یاورِ دین

به گوشِ جانِ تو پندارم این دو گفت خدای

یکی که گردنِ زورآوران به قهر بزن

دوم که از درِ بیچارگان به لطف درآی

به تیغ و طعنه گرفتند جنگجویان مُلک

تو بَرّ و بحر گرفتی به عدل و همت و رای

چو همت است چه حاجت به گرزِ مغفرکوب

چو دولت است چه حاجت به تیرِ جوشن‌خای

به چشمِ عقلِ من این خَلق پادشاهان اند

که سایه بر سرِ ایشان فکنده‌ای چو همای

سماعِ مجلست آوازِ ذکر و قرآن است

نه بانگِ مطرب و آوای چنگ و ناله‌ی نای

عمل بیار که رختِ سرای آخرت است

نه عودسوز به کار آیدت نه عنبرسای

کفِ نیاز به حق برگشای و همت بند

که دستِ فتنه ببندد خدای کارگشای

بد اوفتند بدان لاجرم که در مثل است

که مار دست ندارد ز قتلِ مارافسای

هر آن کست که به آزارِ خلق فرماید

عدوی مملکت است او به کشتنش فرمای

به کامه‌ی دلِ دشمن نشیند آن مغرور

که بشنود سخنِ دشمنانِ دوست‌نمای

اگر توقعِ بخشایشِ خدایت هست

به چشمِ عفو و کرم بر شکستگان بخشای

دیارِ مشرق و مغرب مگیر و جنگ مجوی

دلی به دست کُن و زنگِ خاطری بزدای

گرت به سایه در آسایشی به خلق رسد

بهشت بردی و در سایه‌ی خدای آسای

نگویمت چو زبان‌آورانِ رنگ‌آسای

که ابرِ مشک‌فشانی و بحرِ گوهرزای

نکاهد آنچه نبشته‌ست عمر و نفزاید

پس این چه فایده گفتن که تا به حشر بپای

مزیدِ رفعتِ دنیا و آخرت طلبی

به عدل و عفو و کرم کوش و در صلاح افزای

به روزِ حشر که فعلِ بدان و نیکان را

جزا دهند به مکیالِ نیک‌وبدپیمای

جریده‌ی گنهت عفو باد و توبه قبول

سپیدنامه و خوشدل به عفو بار خدای

به طعنه‌ای زده باد آنکه بر تو بد خواهد

که بارِ دیگرش از سینه برنیاید وای

 
 
 
رودکی

سپید برف برآمد به کوهسار سیاه

و چون درونه شد آن سرو بوستان آرای

و آن کجا بگوارید ناگوار شده‌ست

و آن کجا نگزایست گشت زود گزای

عنصری

چو آفرید بتا روی تو ز دوده خدای

مجوی فتنه و روی ز دوده را مزدای

بعارض تو آن گرد مشک سوده بسست

بچشم سرمه مکن ، خلق را بلا منمای

بلای تافته جعدت بسست بر دل خلق

[...]

فرخی سیستانی

همی سراید چنگ آن نگار چنگسرای

نبید باید و خالی ز گفتگوی سرای

غذای روح سماعست و آن شخص نبید

خوشا نبید کهن با سماع طبع گشای

نبید تلخ و سماع حزین و روی نکو

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
قطران تبریزی

دلم بدیگر جای و تنم بدیگر جای

تنم بغربت و دل با تو مانده اندر وای

بلای تن ز دلم هست کاشکی همه سال

تنم بنزد تو بودی و دل بدیگر جای

دعا کنم بخدای جهان همه شب و روز

[...]

سنایی

به هفت کشور تا شکر پنج و ده گویم

نبود خواهم ساکن دو روز در یک جای

دو پای دارم چار دگر بباید از آنک

به هفت کشور نتوان رسید بی‌شش پای

چنان زندگانی کن ای نیک رای

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه