گنجور

 
سعدی

چه دعا گویمت ای سایهٔ میمون همای

یارب این سایه بسی بر سر اسلام بپای

جود پیدا و وجود از نظر خلق نهان

نام در عالم و خود در کنف ستر خدای

در سراپردهٔ عصمت به عبادت مشغول

پادشاهان متوقف به در پرده‌سرای

آفتاب اینهمه شمع از پی و مشعل در پیش

دست بر سینه نهندش که به پروانه درآی

مطلع برج سعادت فلک اختر سعد

بحر دردانهٔ شاهی، صدف گوهرزای

حرم عفت و عصمت به تو آراسته باد

علم دین محمد به محمد برپای

خلف دودهٔ سلغر، شرف دولت و ملک

ملک آیت رحمت، ملک ملک‌آرای

سایهٔ لطف خدا، داعیهٔ راحت خلق

شاه گردنکش دشمن کش عاجز بخشای

ملک ویران نشود خانهٔ خیر آبادان

دین تغیر نکند قاعدهٔ عدل به جای

ای حسود ار نشوی خاک در خدمت او

دیگرت باد به دستست برو می‌پیمای

هر که خواهد که در این مملکت انگشت خلاف

بر خطایی بنهد، گو برو انگشت بخای

جهد و مردی ندهد آنچه دهد دولت و بخت

گنج و لشکر نکند آنچه کند همت و رای

قدم بنده به خدمت نتوانست رسید

قلم از شوق و ارادت به سر آمد نه به پای

جاودان قصر معالیت چنان باد که مرغ

نتواند که برو سایه کند غیر همای

نیکخواهان تو را تاج کرامت بر سر

بدسگالان تو را بند عقوبت در پای