گنجور

 
سعدی

خدای را چه توان گفت شکر فضل و کرم

بدین نظر که دگرباره کرد بر عالم

به دور دولت سلجوقشاه سلغرشاه

خدایگان معظم اتابک اعظم

سر ملوک زمان پادشاه روی زمین

خلیفهٔ پدر و عم به اتفاق اعم

زمین پارس دگر فر آسمان دارد

به ماه طلعت شاه و ستارگان حشم

یکی به حضرت او داغ خادمی بر روی

یکی به خدمت او دست بندگی بر هم

به قبلهٔ کرمش روی نیکخواهان راست

به خدمت حرمش پشت پادشاهان خم

هنوز کوس بشارت تمام نازده بود

که تهنیت به دیار عرب رسید و عجم

ز سر نهادن گردن‌کشان و سالاران

بر آستان جلالش نماند جای قدم

سپاس بار خدایی که شکر نعمت او

هزار سال کم از حق او بود یک دم

خوشست بر دل آزادگان جراحت دوست

به حکم آنکه همش دوست می‌نهد مرهم

شب فراق به روز وصال حامله بود

الم خوشست به اندیشهٔ شفای الم

دگر خلاف نباشد میان آتش و آب

دگر نزاع نیفتد میان گرگ و غنم

ز سایهٔ علم شیر پیکرش نه عجب

که لرزه بر تن شیران فتد چو شیر علم

اگر دو دیدهٔ دشمن نمی‌تواند دید

که دوستان همه شادند، گو بمیر از غم

وجود هر که نخواهد دوام دولت او

اسیر باد به زندان ساکنان عدم

شها به خون عدو ریختن شتاب مکن

که خود هلاک شوند از حسد به خون شکم

هر آنکه چون قلمت سر به حکم بر ننهد

دو نیمه باد سرش تا به سینه همچو قلم

چنان به عهد تو مشتاق بود نوبت ملک

که تشنگان به فرات و پیادگان به حرم

به حلق خلق فرو ریخت شربتی شیرین

زدند بر دل بدگوی ضربتی محکم

جهان نماند و آثار معدلت ماند

به خیر کوش و صلاح و سداد و عفو و کرم

که ملک و دولت اضحاک بی‌گناه آزار

نماند و تا به قیامت برو بماند رقم

خطای بنده نگیری که مهتران ملوک

شنیده‌اند نصیحت ز کهتران خدم

خنک تنی که پس از وی حدیث خیر کنند

که جز حدیث نمی‌ماند از بنی‌آدم

به دولتت همه افتادگان بلند شدند

چو آفتاب که بر آسمان برد شبنم

مگر کمینهٔ آحاد بندگان سعدی

که سعیش از همه بیشست و حظش از همه کم

همیشه خرمیت باد و خیر باد که خلق

نبوده‌اند به ایام کس چنین خرم

سری مباد که بر خط بندگی تو نیست

وگر بود به سرنیزه باد چون پرچم