گنجور

 
عنصری

دژم شده‌ست مرا جان از آن دو چشم دژم

بخم شده‌ست مرا پشت از آن دو زلف بخم

لبم چو خاک درو باد سرد خواسته شد

دلم بر آتش وز دیده گشته وادی زم

مشعبد است غم عشق هر کجا باشد

ز خاک آب پدید آورد‌، ز آتش نم

فریش سیم و مر آن سیم را ز مشک حجاب

فریش لاله و آن لاله را ز قیر رقم

به‌زیر غمزهٔ چشمش هلاک و فتنهٔ خلق

به‌زیر حلقهٔ زلفش کلید باغ ارم

مهندسی است سر زلف او که دایره را

همی‌زند به گل سرخ بر خم اندر خم

همیشه سرو و صنم خصم او شدند که او

ز سرو قامت برده‌ست و نیکویی ز صنم

به‌هم ندید و نبیند کس از جهان شب و روز

مگر به چهرۀ او بر که هست هر دو بهم

به سالی اندر هموار پنج جشن بوَد

دو رسم دین عرابی سه رسم ملک عجم

سه مر عجم را نوروز و مهرگان و سده

بهار و تیر که آباد زو شود عالم

بهار صورت رویی که عارض و زلفش

ز لاله دارد رنگ و ز مشک دارد شم

ز مهرگان و سده بس دلیل روی و دلم

پر آتشم دل و رخساره گشته زرد از غم

دو عید رسم عرب‌، عید اضحی و فطر است

لقای مجلس میر است بر عبید و خدم

سرای اوست مرا کعبه‌، حج خدمت اوست

رکیب او حجرالاسود و کفَش زمزم

چو من طواف کنم گرد مجلسش دولت

کند طواف به نزدم چو حاجیان به حرم

سپاهدار عجم میر نصر ناصر دین

که جود خواهد ابر از دو دست او به سلم

به به‌زمگاه دهد مرد باژگونه عطا

به رزمگاه دهد صید باژگونه درم

همی ز سیرت او گردد آسیای کمال

همی ز عادت او تابد آفتاب کرم

همی بنالد از کف او خزینه به درد

کزوست بر همه کس داد و بر خزینه ستم

بلی کننده به امرش رها شود ز بلا

نعم کننده به کامش رسد به جاه و نعم

نه مونس است موالی‌ات را به از دولت

نه مجلس است معادی‌ات را به از ماتم

همی مدیح ترا من سواد کردم دوش

به نام تو برسیدم نماز برد قلم

به خاک پای تو اندر زمانه را شرف است

سر زمانه همانجا که بر نهی تو قدم

خدایگانا دانی که عید قربان است

به عید نبود چیزی ز رسم قربان کم

به حال عنصری اندر همی خورد امروز

از آنکه خوانند ای شاه! تازیانش غنم

همیشه تا سلب نوبهار حله بود

چنان کجا سلب مهرگان بود ملحم

بقات باد به شادی و عید فرّخ باد

ولی‌ات شاد‌دل و دشمنت به غم مغنم

همی‌چمد فلک از بهر آنکه تو بچمی

همیشه باد ترا کار با چمیده بچم

 
 
 
جدول قرآن کریم
فرخی سیستانی

همی روم سوی معشوق با بهار بهم

مرا بدین سفر اندر ،چه انده ست و چه غم

همه جهان را سر تا بسر بهار یکیست

بهار من دو شود چون رسم به روی صنم

مرا بتیست که بر روی او به آذرماه

[...]

قطران تبریزی

خلاف بود همیشه میان تیغ و قلم

کنون به بخت ملک متفق شدند به هم

چگونه کلک که بر دشمنان و بر یاران

از اوست راحت و محنت از اوست شادی و غم

ضعیف جسم و تن خصم از او شده است ضعیف

[...]

مسعود سعد سلمان

نهاد زلف تو بر مه ز کبر و ناز قدم

کراست دست بر آن مشک گون غالیه شم

چو بود عارض تو لاله طبیعی رنگ

مگر نمود مرا عنبر طبیعی خم

بهاری روی تو از زلف تو فزون گشته ست

[...]

مشاهدهٔ بیش از ۲۶ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
امیر معزی

گهی ز مشک زند برگل شگفته رقم

گهی ز قیر کشد بر مه دو هفته قلم

گهی زندگره زلف او سر اندر سر

گهی شود شکنِ جَعدِ او خَم‌ اندر خَم

رخش چو لاله و بر لاله از شکوفه نشان

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از امیر معزی
سنایی

کجایی ای همه هوشت به سوی طبل و علم

چرا نباری بر رخ ز دیده آب ندم

چرا غرور دهی تنت را به مال و به ملک

چرا فروشی دین را به ساز و اسب و درم

تمام شد که ترا خواجگی لقب دادند

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه