گنجور

 
سعدی

تو را ز دست اجل کی فرار خواهد بود

فرارگاه تو دارالقرار خواهد بود

اگر تو ملک جهان را به دست آوردی

مباش غره که ناپایدار خواهد بود

به مال غره چه باشی که یک دو روزی بعد

همه نصیبهٔ میراث خوار خواهد بود

تو را به تخته و تابوت درکشند از تخت

گرت خزانه و لشکر هزار خواهد بود

تو را به کنج لحد سالها بباید خفت

تن تو طعمهٔ هر مور و مار خواهد بود

اگر تو در چمن روزگار همچو گلی

دمیده بر سر خاک تو خار خواهد بود

نیازمندی یاران نداردت سودی

مگر عمل که تو را باز یار خواهد بود

بسا سوار که آنجا پیاده خواهد شد

بسا پیاده که آنجا سوار خواهد بود

بسا امیر که آنجا اسیر خواهد شد

بسا اسیر که فرمانگذار خواهد بود

بسا امام ریایی و پیشوای بزرگ

که روز حشر و جزا شرمسار خواهد بود

چرا ز حال قیامت دمی نیندیشی

که حال بیخبران سخت زار خواهد بود

بهشت می‌طلبی، از گنه نپرهیزی؟

بهشت منزل پرهیزگار خواهد بود

گذر ز باطل و مردانه حق‌پرستی کن

ز حق‌پرستی بهتر چه کار خواهد بود؟

بساز چارهٔ رفتن که رهروان رفتند

که سعدی از تو سخن یادگار خواهد بود

به قطره قطره حرامت عذابت خواهد بود

به ذره ذره حلالت شمار خواهد بود