گنجور

 
سعدی

یکی را از مُلوک، کنیزکی چینی آوردند. خواست تا در حالت مستی با وی جمع آید کنیزک ممانعت کرد. مَلِک در خشم رفت و مر او را به سیاهی بخشید که لب زبرینش از پرهٔ بینی در گذشته بود و زیرینش به گریبان فرو هشته. هیکلی که صَخرُ الجّن از طلعتش برمیدی و عین‌ُ القِطْر از بغلش بگندیدی.

تو گویی تا قیامت زشت‌رویی

بر او ختم است، و بر یوسف نکویی

چنان که ظریفان گفته‌اند:

شخصی نه چنان کریه منظر

کز زشتی او خبر توان داد

آنگه بغلی نعوذ بالله

مردار به آفتاب مرداد

آورده‌اند که سیه را در آن مدت، نفس طالب بود و شهوت غالب؛ مِهرش بجنبید و مُهرش برداشت. بامدادان که مَلِک، کنیزک را جُست و نیافت، حکایت بگفتند. خشم گرفت و فرمود تا سیاه را با کنیزک استوار ببندند و از بام جوسق به قعر خندق در اندازند. یکی از وزرای نیک‌محضر روی شفاعت بر زمین نهاد و گفت: سیاه بیچاره را در این خطایی نیست که سایر بندگان و خدمتکاران به نوازش خداوندی مُتَعوِدند. گفت: اگر در مفاوضهٔ او شبی تأخیر کردی، چه شدی؟ که من او را افزون از قیمت کنیزک دلداری کردمی. گفت: ای خداوند روی زمین! نشنیده‌ای؟:

تشنهٔ سوخته در چشمهٔ روشن چو رسید

تو مپندار که از پیل دمان اندیشد

ملحد گُرْسِنِه در خانهٔ خالی بر خوان

عقل باور نکند کز رمضان اندیشد

مَلِک را این لطیفه پسند آمد و گفت: اکنون سیاه تو را بخشیدم؛ کنیزک را چه کنم؟ گفت: کنیزک، سیاه را بخش که نیم‌خوردهٔ او، هم او را شاید.

هرگز آن را به دوستی مپسند

که رود جای ناپسندیده

تشنه را دل نخواهد آب زلال

نیم خورد دهان گندیده

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode