گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سعدی

بنده‌ام گر به لطف می‌خوانی

حاکمی گر به قهر می‌رانی

کس نشاید که بر تو بگزینند

که تو صورت به کس نمی‌مانی

ندهیمت به هر که در عالم

ور تو ما را به هیچ نستانی

گفتم این درد عشق پنهان را

به تو گویم که هم تو درمانی

باز گفتم چه حاجت است به قول؟

که تو خود در دلی و می‌دانی

نفْس را عقل تربیت می‌کرد

کز طبیعت عنان بگردانی

عشق دانی چه گفت تقوا را؟

پنجه با ما مکن که نتوانی

چه خبر دارد از حقیقت عشق

پای‌بند هوای نفسانی؟

خودپرستان نظر به شخص کنند

پاک‌بینان به صنع ربانی

شب قدری بود که دست دهد

عارفان را سماع روحانی

رقص وقتی مسلمت باشد

کآستین بر دو عالم افشانی

قصهٔ عشق را نهایت نیست

صبر پیدا و درد پنهانی

سعدیا دیگر این حدیث مگوی

تا نگویند قصه می‌خوانی