گنجور

 
سعدی

دو چشم مست تو برداشت رسم هشیاری

و گر نه فتنه ندیدی به خواب بیداری

زمانه با تو چه دعوی کند به بدمهری

سپهر با تو چه پهلو زند به غداری

معلمت همه شوخی و دلبری آموخت

به دوستیت وصیت نکرد و دلداری

چو گل لطیف ولیکن حریف اوباشی

چو زر عزیز ولیکن به دست اغیاری

به صید کردن دل‌ها چه شوخ و شیرینی

به خیره کشتن تن‌ها چه جلد و عیاری

دلم ربودی و جان می‌دهم به طیبت نفس

که هست راحت درویش در سبکباری

گر افتدت گذری بر وجود کشته عشق

سخن بگوی که در جسم مرده جان آری

گرت ارادت باشد به شورش دل خلق

بشور زلف که در هر خمی دلی داری

چو بت به کعبه نگونسار بر زمین افتد

به پیش قبله رویت بتان فرخاری

دهان پر شکرت را مثل به نقطه زنند

که روی چون قمرت شمسه‌ایست پرگاری

به گرد نقطه سرخت عذار سبز چنان

که نیم دایره‌ای برکشند زنگاری

هزار نامه پیاپی نویسمت که جواب

اگر چه تلخ دهی در سخن شکرباری

ز خلق گوی لطافت تو برده‌ای امروز

به خوبرویی و سعدی به خوب گفتاری