گنجور

 
سعدی

مجنون عشق را دگر امروز حالت است

کاسلام دین لیلی و دیگر ضلالت است

فرهاد را از آن چه که شیرین تُرش کند؟

این را شکیب نیست، گر آن را ملالت است

عذرا که نانوشته بخواند حدیث عشق

داند که آبِ دیدهٔ وامق، رسالت است

مطرب همین طریقِ غزل‌گو نگاه دار

کاین ره که برگرفت، به جایی دلالت است

ای مدعی که می‌گذری بر کنار آب

ما را که غرقه‌ایم، ندانی چه حالت است

زین در کجا رویم؟ که ما را به خاک او

و او را به خون ما که بریزد حوالت است؟

گر سر قدم نمی‌کنمش پیش اهل دل

سر بر نمی‌کنم، که مقام خجالت است

جز یاد دوست هر چه کنی، عمر ضایع است

جز سِر عشق، هر چه بگویی بطالت است

ما را دگر معامله با هیچ کس نمانْد

بیعی که بی‌حضور تو کردم، اِقالت است

از هر جفات، بوی وفایی همی‌ دهد

در هر تعنَتیت، هزار استمالت است

سعدی بشوی لوح دل از نقش غیر او

علمی که ره به حق ننماید، جهالت است