گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سعدی

دیدی که وفا به جا نیاوردی

رفتی و خلاف دوستی کردی

بیچارگیم به چیز نگرفتی

درماندگیم به هیچ نشمردی

من با همه جوری از تو خشنودم

تو بی گنهی ز من بیازردی

خود کردن و جرم دوستان دیدن

رسمیست که در جهان تو آوردی

نازت ببرم که نازک اندامی

بارت بکشم که نازپروردی

ما را که جراحت است خون آید

درد تو چنم که فارغ از دردی

گفتم که نریزم آب رخ زین بیش

بر خاک درت که خون من خوردی

وین عشق تو در من آفریدستند

هرگز نرود ز زعفران زردی

ای ذره تو در مقابل خورشید

بیچاره چه می‌کنی بدین خردی

در حلقه کارزار جان دادن

بهتر که گریختن به نامردی

سعدی سپر از جفا نیندازد

گل با گیه است و صاف با دردی

 
 
 
غزل ۵۳۴ به خوانش حمیدرضا محمدی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
غزل شمارهٔ ۵۳۴ به خوانش فاطمه زندی
همهٔ خوانش‌هاautorenew
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه

انوری

ای دوست به کام دشمنم کردی

بردی دل و زان پسم جگر خوردی

چون دست ز عشق بر سر آوردم

از دست شدی و سر برآوردی

آن دوستیی چنان بدان گرمی

[...]

حکیم نزاری

گر هیچ صبا به ما گذر کردی

وز دوست به ما پیامی‌ آوردی

جان و دل اگر چه بی دل و جانم

بستاندی و به دوست بسپردی

تا بندگیی برد ز من جایی

[...]

بلند اقبال

ای دوست که ترک دوستان کردی

تاچندبه کام دشمنان گردی

ازما ز چه بی گنه برنجیدی

آخر ز چه بی سبب بیازردی

هرگز لطفی به ما نفرمودی

[...]