گنجور

 
حکیم نزاری

گر هیچ صبا به ما گذر کردی

وز دوست به ما پیامی‌ آوردی

جان و دل اگر چه بی دل و جانم

بستاندی و به دوست بسپردی

تا بندگیی برد ز من جایی

کو یاری و هم‌دمی و هم‌دردی

با من چه فتاد مدّعی را کاشک

هر کس غم کار خویشتن خوردی

ای قوم حُذر کنید از این طوفان

ترسم که به دامنی رسد گردی

گر قدر فنای عشق دانستی

افسرده به ناز جان نپروردی

بگریز نزاریا از آن میدان

کت نیست مجال هیچ ناوردی