گنجور

 
سعدی

کس ندیده‌ست به شیرینی و لطف و نازش

کس نبیند که نخواهد که ببیند بازش

مطرب ما را دردی‌ست که خوش می‌نالد

مرغ عاشق طرب‌انگیز بود آوازش

بارها در دلم آمد که بپوشم غم عشق

آبگینه نتواند که بپوشد رازش

مرغِ پرنده اگر در قفسی پیر شود

همچنان طبع فرامُش نکند پروازش

تا چه کردیم دگر باره که شیرین لب دوست

به سخن باز نمی‌باشد و چشم از نازش

من دعا گویم اگر تو همه دشنام دهی

بنده خدمت بکند ور نکنند اعزازش

غرق دریای غمت را رمقی بیش نماند

آخر اکنون که بکشتی به کنار اندازش

خون سعدی کم از آن است که دست آلایی

ملخ آن قدر ندارد که بگیرد بازش

 
 
 
غزل ۳۲۵ به خوانش حمیدرضا محمدی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
غزل ۳۲۵ به خوانش فاطمه زندی
همهٔ خوانش‌هاautorenew
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
خواجوی کرمانی

هر دل غمزه کان غمزه بود غمّازش

هیچ شک نیست که پوشیده نماند رازش

شیر گیران جهانرا بنظر صید کنند

آن دو آهوی پلنگ افکن روبه بازش

هر زمان بر من دلخسته کمین بگشاند

[...]

وحشی بافقی

نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش؟

سازم از تازه جوانان چمن ممتازش

آشفتهٔ شیرازی

این چه بلبل که چو گوش کند آوازش

غنچه طوطی صفت آید زپی پروازش

نقش او بسته صورتگر و بازش نکشد

با نیاز آمده ام تا کشم از جان بازش

عکس ساقی بدرون داشت نهان باده ناب

[...]

صغیر اصفهانی

در خمر طرهٔ طرار کمند اندازش

دل چنان رفت که در خواب ندیدم بازش

خواهی ار حال من و یار بدانی اینست

او بخون پیکر من میکشد و من نازش

چرخ را بیضه وش آورده بزیر پر خویش

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه