امیدوار چنانم که کار بسته برآید
وصال چون به سر آمد فراق هم به سر آید
من از تو سیر نگردم و گر ترش کنی ابرو
جواب تلخ ز شیرین مقابل شکر آید
به رغم دشمنم ای دوست سایهای به سر آور
که موش کور نخواهد که آفتاب برآید
گلم ز دست به دربرد روزگار مخالف
امید هست که خارم ز پای هم به درآید
گرم حیات بماند نماند این غم و حسرت
و گر نمیرد بلبل درخت گل به بر آید
ز بس که در نظر آمد خیال روی تو ما را
چنان شدم که به جهدم خیال در نظر آید
هزار قرعه به نامت زدیم و بازنگشتی
ندانم آیت رحمت به طالع که برآید
ضرورتست که روزی به کوه رفته ز دستت
چنان بگرید سعدی که آب تا کمر آید
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر، شاعر از امید و عشق خود به معشوق سخن میگوید. او بر این باور است که وقتی به وصال میرسند، دوری و فراق نیز به پایان میرسد. شاعر به رغم مشکلات و تلخیها، هرگز از معشوق سیر نمیشود و به دوستیاش ادامه میدهد. او به سختیهایی که در زندگی با آنها مواجه است اشاره میکند و امیدوار است که این مشکلات نیز به پایان برسند. در پایان، او با حسرت آرزو میکند که روزی معشوقش به او بازگردد و او را از تنهایی نجات دهد. شاعر به شدت تحت تأثیر خیال معشوق قرار دارد و در دلش انتظار بازگشت او را دارد.
هوش مصنوعی: من به آینده امیدوارم که کارها درست شود و وقتی که ملاقات پایان یابد، دوری نیز به پایان میرسد.
هوش مصنوعی: من هرگز از تو خسته نمیشوم، حتی اگر نسبت به من بیمحبت باشی. جواب تلخ به محبت من، مانند طعم شیرین شکر است که با تلخی نمیتواند مقابله کند.
هوش مصنوعی: به رغم دشمنانم، ای دوست، سایهای بر سر برافراز که موش کوری نمیتواند ببیند که خورشید طلوع کند.
هوش مصنوعی: با وجود مشکلات و دشواریهای زندگی، امیدوارم که روزی از این شرایط سخت رهایی یابم و به وضعیت بهتری دست پیدا کنم.
هوش مصنوعی: اگر زندگی ادامه داشته باشد، این اندوه و حسرت باقی نخواهد ماند و اگر بلبل نمیرد، درخت گل شکوفا خواهد شد.
هوش مصنوعی: به خاطر اینکه دائم در ذهنم تصویر چهرهات را میبیند، به حدی تحت تأثیر قرار گرفتهام که حالا حتی تلاشهایم برای فراموش کردنش هم به صورت خیال و تصویر در ذهنم میآید.
هوش مصنوعی: ما هزار بار برای تو تقدیر و سرنوشت نوشتهایم، اما تو هنوز برنگشتهای. نمیدانم آیا نشانهای از رحمت در سرنوشت تو وجود دارد که سرانجام ظاهر شود؟
هوش مصنوعی: باید روزی به کوه بروی و آنقدر غمگین شوی که اشکت مثل سیلاب، تا کمرت بیفتد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
که جان برد اگر آن مست سرگران بدرآید
کلاه کج نهد و بر سر گذر بدر آید
رسید بار دگر بار حسن حکم چه باشد
دگر که از نظر افتد که باز در نظر آید
ز سوی مصر به کنعان عجب رهیست که باشد
[...]
به جای سبزه چو ایام زندگی بسر آید
زبان مار ز خاک سخن گزیده بر آید
عجب که طی شود این راه کز ستیزه طالع
ز پا چو خار کشم ناخنم به سنگ بر آید
بغل گشاده چو صبحم ستاره ریز چو گردون
[...]
شبی که عکس سر زلف یار در نظر آید
غبار صبح به چشمم چو گرد سرمه درآید
ز کبریای جمال تو چشم اشکفشان را
بر آفتاب گشاییم و ذرّه در نظر آید
به زخم تیر نگاه تو تا به حشر اسیران
[...]
اگر که قاصد آن ماه نوسفر زدر آید
امید هست که نخل امید ما ببر آید
کجا چو روی تو روید گلی بگلشن کاب
کجا چو قد تو سروی بباغ کاشغر آید
فغان زترک کماندار تو که از سرشستش
[...]
چه بود با سر زلف تو کار جان بسر آید
زتار او کسلد رشت وجان بدر آید
سپر به پیش سپارد از این ستاره زمین را
گر آسمان همه با آفتاب و با قمر آید
بیا به بین که چه حال است از انتظار تو ما را
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۶ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.