گنجور

 
سعدی

چشمت چو تیغ غمزه خون‌خوار برگرفت

با عقل و هوش خلق به پیکار برگرفت

عاشق ز سوز درد تو فریاد درنهاد

مؤمن ز دست عشق تو زنار برگرفت

عشقت بنای عقل به کلی خراب کرد

جورت در امید به یک بار برگرفت

شوری ز وصف روی تو در خانگه فتاد

صوفی طریق خانهٔ خمار برگرفت

با هر که مشورت کنم از جور آن صنم

گوید ببایدت دل از این کار برگرفت

دل برتوانم از سر و جان برگرفت و چشم

نتوانم از مشاهدهٔ یار برگرفت

سعدی به خفیه خون جگر خورد بارها

این بار پرده از سر اسرار برگرفت

 
 
 
غزل ۱۴۰ به خوانش محسن لیله‌کوهی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
غزل ۱۴۰ به خوانش فاطمه زندی
همهٔ خوانش‌هاautorenew
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
سیف فرغانی

دل حظ خویشتن ز رخ یار برگرفت

دیده نصیب خویش ز دیدار بر گرفت

شیرین من بیامد و تلخی هجر خویش

از کام من بلعل شکر بار برگرفت

ملک سکندرست نه آب آنکه جان من

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه