گنجور

 
سعدی

آن را که میسر نشود صبر و قناعت

باید که ببندد کمر خدمت و طاعت

چون دوست گرفتی چه غم از دشمن خونخوار؟

گو بوق ملامت بزن و کوس شناعت

گر خود همه بیداد کند هیچ مگویید

تعذیب دلارام به از ذل شفاعت

از هر چه تو گویی به قناعت بشکیبم

امکان شکیب از تو محالست و قناعت

گر نسخه روی تو به بازار برآرند

نقاش ببندد در دکان صناعت

جان بر کف دست آمده تا روی تو بیند

خود شرم نمی‌آیدش از ننگ بضاعت

دریاب دمی صحبت یاری که دگربار

چون رفت نیاید به کمند آن دم و ساعت

انصاف نباشد که من خسته رنجور

پروانه او باشم و او شمع جماعت

لیکن چه توان کرد که قوت نتوان کرد

با گردش ایام به بازوی شجاعت

دل در هوست خون شد و جان در طلبت سوخت

با این همه سعدی خجل از ننگ بضاعت

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
غزل ۱۳۵ به خوانش حمیدرضا محمدی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
غزل ۱۳۵ به خوانش فاطمه زندی
همهٔ خوانش‌هاautorenew
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
آشفتهٔ شیرازی

دل از دو جهان کرده بعشق تو قناعت

جان سوده بخاک حرمت جبهه طاعت

دل اهل ریاضت بود و با دهنت ساخت

با هیچ کند صبر به تنگی قناعت

از طعنه دشمن نروم من زدر دوست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه