گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

دل از دو جهان کرده بعشق تو قناعت

جان سوده بخاک حرمت جبهه طاعت

دل اهل ریاضت بود و با دهنت ساخت

با هیچ کند صبر به تنگی قناعت

از طعنه دشمن نروم من زدر دوست

گو سنگ ملامت بزن و تیر شناعت

ما را بجز از بار گنه نیست متاعی

جز عفو تو کس را نشناسم بشفاعت

شاید مس قلب من خاکی شود اکسیر

از خاک سیه زر بکنند اهل صناعت

جز جان پی ایثار توام نیست متاعی

جز عفو تو کس را نشناسم بشفاعت

شاید مس قلب من خاکی شود اکسیر

از خاک سیه زر بکنند اهل صناعت

جز جان پی ایثار توام نیست متاعی

با قیمت یوسف چکند تنگ بضاعت

گفتی بدم مرگ بود ساعت وصلم

من روز و شبان میشمرم آندم و ساعت

پروانه صفت گرد سر شمع بگردیم

کز سوختنش بزم فروزند جماعت

هر کس بامید عمل آید بصف حشر

آشفته درآید زدر عجز و ضراعت

المنت لله که ثمر حب علی داد

تخمی که در این مزرعه کردیم زراعت

دین و دل و صبر و خرد و جان و تنی بود

در دادم و شرمنده زتنگی بضاعت

طفلی بصف عشق بجولان چه درآید

رستم نزده لاف زمردی و شجاعت