گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

جان ندارد هر که جانانیش نیست

گرچه تن دارد ولی جانیش نیست

زاهد گوشه نشین در عشق او

هست از زاهد ولی آنیش نیست

کفر زلفش گر ندارد دیگری

کی بود مومن که ایمانیش نیست

بی سر و سامان شدم در عاشقی

ای خوش آن رندی که سامانیش نیست

ساغر می گرچه دارد جرعه‌ای

همچو خم، ذوق فراوانیش نیست

هر دلی کز عشق او شد دردمند

غیر دُرد درد درمانیش نیست

سید سرمست مهمان من است

هیچکس چون بنده مهمانیش نیست

 
 
 
سعدی

جان ندارد هر که جانانیش نیست

تنگ عیشست آن که بستانیش نیست

هر که را صورت نبندد سر عشق

صورتی دارد ولی جانیش نیست

گر دلی داری به دلبندی بده

[...]

سلمان ساوجی

می‌کشم دردی که درمانیش، نیست

می‌روم راهی که پایانیش نیست

هر که در خم خانه عشق تو بار

یافت برگ هیچ بستانیش نیست

بندگان دارد بسی سلطان غم

[...]

کمال خجندی

درد کز دل خاست درمانیش نیست

خون که دلبر ریخت تاوانیش نیست

از لبت دورم چو مهجورم ز تو

جان ندارد هر که جانانیش نیست

بی رخت شد چون دهانت عیش من

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه