گنجور

 
کمال خجندی

درد کز دل خاست درمانیش نیست

خون که دلبر ریخت تاوانیش نیست

از لبت دورم چو مهجورم ز تو

جان ندارد هر که جانانیش نیست

بی رخت شد چون دهانت عیش من

تنگ عیش است آنکه بستانیش نیست

پیشه رندان پارسا طفل رهست

لاجرم جز چشم گریانیش نیست

نیست مسکینی که بر بویت چو عود

دود پیدا سوز پنهانیش نیست

پیر ما بوسی از آن لب بر نکند

چون کند بیچاره دندانیش نیست

نیست بیار لذتی در خور کمال

بی نمک خوانی که مهمانیش نیست

 
 
 
سعدی

جان ندارد هر که جانانیش نیست

تنگ عیشست آن که بستانیش نیست

هر که را صورت نبندد سر عشق

صورتی دارد ولی جانیش نیست

گر دلی داری به دلبندی بده

[...]

سلمان ساوجی

می‌کشم دردی که درمانیش، نیست

می‌روم راهی که پایانیش نیست

هر که در خم خانه عشق تو بار

یافت برگ هیچ بستانیش نیست

بندگان دارد بسی سلطان غم

[...]

شاه نعمت‌الله ولی

جان ندارد هر که جانانیش نیست

گرچه تن دارد ولی جانیش نیست

زاهد گوشه نشین در عشق او

هست از زاهد ولی آنیش نیست

کفر زلفش گر ندارد دیگری

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه