گنجور

 
سعدی

تو را عشقِ همچون خودی ز آب و گل

رباید همی صبر و آرام دل

به بیداریش فتنه بر خَد و خال

به خواب اندرش پای بند خیال

به صدقش چنان سر نهی در قدم

که بینی جهان با وجودش عدم

چو در چشم شاهد نیاید زرت

زر و خاک یکسان نماید برت

دگر با کست بر نیاید نفس

که با او نماند دگر، جایِ کس

تو گویی به چشم اندرش منزل است

وگر دیده بر هم نهی، در دل است

نه اندیشه از کس که رسوا شوی

نه قوت که یک دم شکیبا شوی

گرت جان بخواهد، به لب بر نهی

ورت تیغ بر سر نهد، سر نهی

 
sunny dark_mode