گنجور

 
سعدی

چو عشقی که بنیاد آن بر هواست

چنین فتنه‌انگیز و فرمانرواست،

عجب داری از سالکان طریق

که باشند در بحر معنی غریق؟

به سودای جانان به جان مشتغل

به ذکر حبیب از جهان مشتغل

به یاد حق از خلق بگریخته

چنان مست ساقی که می ریخته

نشاید به دارو دوا کردشان

که کس مطلع نیست بر دردشان

الست از ازل همچنانشان به گوش

به فریاد قالوا بلی در خروش

گروهی عمل دار عزلت نشین

قدمهای خاکی، دم آتشین

به یک نعره کوهی ز جا بر کنند

به یک ناله شهری به هم بر زنند

چو بادند پنهان و چالاک پوی

چو سنگند خاموش و تسبیح گوی

سحرها بگریند چندان که آب

فرو شوید از دیده‌شان کحل خواب

فرس کشته از بس که شب رانده‌اند

سحرگه خروشان که وامانده‌اند

شب و روز در بحر سودا و سوز

ندانند ز آشفتگی شب ز روز

چنان فتنه بر حسن صورت‌نگار

که با حسن صورت ندارند کار

ندادند صاحبدلان دل به پوست

وگر ابلهی داد، بی‌مغز اوست

می صرف وحدت کسی نوش کرد

که دنیا و عقبی فراموش کرد