گنجور

 
سعدی

خوشا وقت شوریدگان غمش

اگر زخم بینند و گر مرهمش

گدایانی از پادشاهی نفور

به امیدش اندر گدایی صبور

دمادم شراب الم در کشند

وگر تلخ بینند دم در کشند

بلای خمار است در عیش مل

سلحدار خار است با شاه گل

نه تلخ است صبری که بر یاد اوست

که تلخی شکر باشد از دست دوست

ملامت کشانند مستان یار

سبک تر برد اشتر مست بار

اسیرش نخواهد رهایی ز بند

شکارش نجوید خلاص از کمند

سلاطین عزلت، گدایان حی

منازل شناسان گم کرده پی

به سر وقتشان خلق ره کی برند

که چون آب حیوان به ظلمت درند

چو بیت‌المقدس درون پر قباب

رها کرده دیوار بیرون خراب

چو پروانه آتش به خود در زنند

نه چون کرم پیله به خود برتنند

دلارام در بر، دلارام جوی

لب از تشنگی خشک، بر طرف جوی

نگویم که بر آب قادر نیند

که بر شاطی نیل مستسقیند