گنجور

 
رضی‌الدین آرتیمانی

با رخ همچو صبح و زلف چو شام

بامدادان بر آی بر لب بام

تا بدانند نور از ظلمت

تا شناسند صبح را از شام

بگذری گر ز معبد گبران

ور بر آئی به قبلهٔ اسلام

نشناسند زاهدان محراب

نپرستند کافران اصنام

محض عشوه است مر تو را ترکیب

وز کرشمه است مر تو را اندام

از دعای فرشته بیزارم

گر از آن لب دهی مرا دشنام

گر بسنجی تو عقل را با عشق

می بدانی تو نور را ز ظلام

نکنی فرق نیک را از بد

نشناسی حلال را ز حرام

دور از آن آستان نمی‌میرم

آه از این روی، آه از این اندام

قصهٔ خود رضی بیا و مگو

از تو چون کس نمیبرد پیغام

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
فرخی سیستانی

دوش تا اول سپیده بام

می همی خورد می به رطل و به جام

با سماعی که از حلاوت بود

مرغ را پایدام ودل را دام

با بتانی که می ندانم گفت

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
مسعود سعد سلمان

رام روز است بخت و دولت رام

ای دلارام خیز و در ده جام

ز آن قنینه یکی قدح پر کن

همچو کبک دری یکی بخرام

کام ران و جهان به لهو گزار

[...]

وطواط

ای بملک تو زینت ایام

وی ز تیغ تو نصرة اسلام

بندهٔ حل و عقد تو فلک

سخرهٔ امر و نهی تو ایام

دل پاک تو مجمع دانش

[...]

انوری

جرم خورشید دوش چون گه شام

سر به مغرب فرو کشید تمام

از بر خیمهٔ سپهر بتافت

ماه رزین او چو ماه خیام

چون طناب شفق ز هم بگسست

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از انوری
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه