گنجور

 
رضی‌الدین آرتیمانی

تا از بر چشم آن جوان رفت

بینائی چشم ما از آن رفت

رفتم که از آن کناره گیرم

هر چیز که بود از میٰان رفت

دل رفت که دوست کام گردد

بیچاره بکام دشمنان رفت

از ذوق سمٰاع در خروشم

تا نام که باز بر زبان رفت

ای از همه مانده بر سر هیچ

جهدی جهدی که کاروان رفت

خود را به کنار خود ندیدیم

تا از که حدیث در میان رفت

اندیشه کجا رسد به کنهش

بر چرخ کسی به نردبان رفت؟

دیگر ز ندامتم چه حاصل

اکنون که چو تیرم از کمان رفت

تعیین قدر نمیتوان کرد

از تیر قضا کجٰا توان رفت

از کشتن من زیان چه داری؟

حرفیست که در میان، زیان رفت

چون رفت ز بام سوی خلوت

گوئی تو که ماه ز آسمٰان رفت

شد خاک رضی بر آستانش

رفته رفته بر آسمٰان رفت

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
عطار

هر دل که ز عشق بی نشان رفت

در پردهٔ نیستی نهان رفت

از هستی خویش پاک بگریز

کین راه به نیستی توان رفت

تا تو نکنی ز خود کرانه

[...]

امیر شاهی

ساقی، به غم تو عقل و جان رفت

می ده، که تکلف از میان رفت

شد تاب و توانم اندر این راه

من هم بروم، اگر توان رفت

تا شد رخ و زلفت از نظر دور

[...]

شاهدی

عشقت چو به قصد عقل و جان رفت

دل هم به غلط در آن میان رفت

دل برد گمان که آن دهان نیست

یک ذره بدید و در گمان رفت

جز حسن تو را چو هست آنی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه