گنجور

 
رضی‌الدین آرتیمانی

چون نام لب تو بر زبان رانم

از دست مگس گریخت، نتوانم

شوریدهٔ آن لبان میگونم

آشفته طرهٔ پریشانم

دیوانهٔ حرفهای موزونم

درماندهٔ خنده‌های، پنهانم

هر شام ز غم غنچه دلتنگم

هر صبحدمان چو گل، پریشانم

در بتکده‌ها نه بت نه زنارم

در معبدها، نه دین، نه ایمانم

درماندهٔ آشنا و بیگانه

شرمندهٔ کافر و مسلمانم

خورشید جهان نمیدهد نورم

بر روز سیاه خویش حیرانم

از خود پیدا چو آتش طورم

در خود پنهان چو گنج ویرانم

نه جزوه کش جناب آخوندم

نه بوس زن رکاب سلطانم

تا چند طپم، نه بلبلم آخر

تا کی سوزم، نه مرغ بریانم

هرگز نشوم به کام دل روشن

گوئی که چراغ تیره روزانم

جرمم همه آنکه، شخص ادراکم

عیبم همه آنکه، عین عرفانم

از خاطر شادمان، پراکنده

مجموعهٔ خاطر پریشانم

حل دو هزار مشکلم، اما

در چارهٔ کار خویش حیرانم

یعقوب نبوده‌ام و محزونم

یوسف نیم و مقیم زندانم

اشکم شده سرخ، ابر خونبارم

خونم شده خشک، شاخ مرجانم

هر خیره سری نه در خور جنگم

هر مرده دلی نه مرد میدانم

در لاف و گزاف، رو به پیرم

در روز مصاف شیر غرانم

از وحشت من چو دیو بگریزد

آنم که در شمار انسانم

با هیج کسی نباشدم الفت

گوئی تو، که وحشی بیابانم

بودم نبود چو جان بی‌جسمی

دور از تو ببین که جسم بی‌جانم

بر یاد تو چون ز دل کشم آهی

در تیره شبان چو ماه تابانم

هر چند که بی‌زبان سخن سازم

هر چند که بی زبان سخن دانم

در حلقه عشق، بی‌ریام یابند

زنهار مگوی من سخن دانم

کام دو جهٰان نگنجدم در سر

هر چند که مفلس پریشانم

او در ظلمات و من به نور اندر

من داغ درون آب حیوانم

هرگز نروم دگر دم هر کو

در گردش روزگار حیرانم

بگذارم جان که تن شود فربه

شرمم بادا که ننگ مردانم

هر چند که با جهٰانیان رامم

ایشان، نه ز من، نه من ز ایشانم

فرهاد دگر، درین بن غارم

مجنون دگر درین بیٰابانم

دیوانه و عاقل و سخن سنجم

علامه و هرزه‌گو و نادانم

من فاش کنم حقیقت خود را

هر کس هر چیز گویدم آنم

من شخص نیم شرارم از شرقی

من جسم نیم رضی، که بی‌جانم