شمارهٔ ۲۹ - قصیده شکوائیه از فتنه جوئی ابنای زمان و از بخت بد خود
ای بخت بد ای مصاحب جانم
ای وصل تو گشته اصل حرمانم
ای بی تو نگشته شام یک روزم
ای باتو نرفته شاد یک آنم
ای خرمن عمر از تو بر بادم
وی خانه صبر از تو ویرانم
هم کوکب سعد از تو منحوسم
هم مایه نفع از تو خسرانم
تیغ است تاره و تو جلادم
سجن است زمانه و تو سجانم
از روز ازل توئی تو هم راهم
تا شام ابد توئی تو هم شانم
چون طوق فشرده تنگ حلقومم
چون خار گرفته سخت دامانم
عمری است که روز و شب همی داری
بر خوان جفای چرخ مهمانم
آن سفله که میزبان بود ندهد،
جز حنظل یاس و صبر حرمانم
خون سازد اگر دهد دمی آبم
جان خواهد اگر دهد لبی نانم
جلاب عسل نداده بگشاید
از نشتر درد و غم رگ جانم
زان سان که سگان به جیفه گرد آیند
با سگ صفتان نشانده بر خوانم
این گاه همی زند به چنگالم
وان گاه همی گزد به دندانم
تا چند به خوان چرخ باید برد
از بهر دو نان جفای دو نانم؟
این سفله که آسمانش می خوانند
کینش به من از چه روست می دانم
قرصی دو فزون ندارد و داند
کز برگ و نواتهی است انبانم
ترسد که به کدیه صد معاذالله
یک لقمه از آن دو قرص بستانم
ای سفله اگر چه من گدا باشم
روزی خور خوان فضل سبحانم
من دست طمع ز نان تو شستم
تو دست ستم بشوی از جانم
صد شکر که بی نیازم از عالم
تا چاکر شهریار دورانم
آن کس که مرا بداد، دندان داد
نان از کف پادشاه ایرانم
عباس شه آن که از کف رادش
یک قطره چکید و گفت عمانم
وز عکس فروغ مهر چهرش تافت
یک ذره و گفت مهر تابانم
از ریزه نان خوان او باشد
مغزی که بود درون ستخوانم
جانم به وجود جود او زنده است
چونان که به خون عروق و شریانم
گر کافر حق نعمتس باشم
حقا که درست نیست ایمانم
ور منکر فضل و رحمتش گردم
انکار بود به فضل رحمانم
تا دور ندیدم آسمان زان در
نشتافت به سر چو لیث غضبانم
گوئی نه منم همان که می گفتی
برتر به خطر ز چرخ گردانم
یک دم نه اگر به کام من گردد
اوجش به حضیض باز گردانم
چون شد که کنون زجور و بیدادش
تا عرش رسد خروش و افغانم؟
ثعبان و اسد صریع من بودند
کامروز صریع ثور و سرطانم
ای شعبده گر فلک به شب بازی
هر شام چرا کنی هراسانم
من منتر مار و اژدها دارم
از عقرب کور خود مترسانم
این خامه شکسته باداگر باشد،
کم تر ز عصای پور عمرانم
با آن که ثنای شه به روز و شب
می خوانم و بر زبانش می رانم
آن شاه که آسمان زجودش بود
پیوسته طفیل خوان احسانم
گر رزق جهان ز دخل دیوان داد
جز من که ذوی الحقوق دیوانم
دانم که ز راه تربیت خواهد
باریک میان به سان یکرانم
نه خام و جمام و خورده و خفته
فربه شده چون خران و گاوانم
مضمار دهد مرا که پیش آرد
از خیل جهان به روز میدانم
اوراقم از آن به اره پیراید
تا در گذرد ز سدره اغصانم
تا رونق و آب من بیفزاید
چون لعل دهد به چرخ سوهانم
بیمارم و دردمند و او داند
تدبیر علاج و راه درمانم
گر تب، تب امتلا بود لاشک
امساک بود ممد بحرانم
ورعلت من ز رنج استسقاست
بایست مدام داشت عطشانم
زین جوع و عطش بود اگر آخر
جان شاید از این دو درد برهانم
وین طرفه که روزگار پندارد
کز جوع و عطش تلف شود جانم
وان کور دل آسمان همی راند
از سفره به سان کلب جوعانم
ای سفله تو کیستی که می رانی
از سفره خاص خود بدین سانم؟
هر چند مقل و مفلسم بینی
نه تشنه آب و گرسنه نانم
صد شکر که در وجود خود هر دم
بر خوان طعام های الوانم
مرغ دل و آتش غم اینک هست
گر حرص بود به مرغ بریانم
با چشمه چشم خون فشان فارغ
از ماء معین و راح ریحانم
جز خون جگر مباد در جامم
بر خوان شکراگر هوس رانم
چون شاه ز مرحمت قرین آورد
با خیل ملک نه نوع انسانم
حیف است که باز حرص وادارد
بر آب و علف مثال حیوانم
نزجوی مجره جرعه بربایم
نز خرمن چرخ خوشه بستانم
ای شاه جهان چو اینت فرمان است
من بنده به امتثال اذعانم
دامن به دو عالم ار نیفشاندم
شاید ز دو دیده خون بیفشانم
من هر دو جهان بداده بگرفته
یک کف ز غبار راه سلطانم
آن یک کف اگر ز کف رود بالله
نه در غم این، نه در غم آنم
پنداشت که بس گران خریدستم
آن خواجه که خوش خریدار زانم
شاید که ازین زبون ترم دارد
زان رو که ازو گریخت نتوانم
داند که گریز پا نیم ورنه
هر بار چرا کند گریزانم؟
صد بار به بال اگر زند سنگم
زان بام بود محال طیرانم
سی سال به آستانش خو کردم
اکنون به کجا روم، که راخوانم؟
گیرم که روم، کجا توانم رفت؟
گر از تو رسد هزار فرمانم
من بنده، ولی چه گونه بپذیرم
حکمی که بود ورای امکانم؟
این بود سزای من که بفروشی،
گاهی به فلان و گه به بهمانم
چون راه وفا به راستی رفتم
شایسته صد هزار چندانم
ای خواجه بیا به هیچ بفروشم
ور مفت دهند باز نستانم
ای گردش دهر خوار تر خواهم
وی شحنه قهر دورتر رانم
چون شمع به خواهش دل جمعی
از شعله جان خود بسوزانم
در آتش دل چو لاله بفروزم
در خون جگر چون غنچه بنشانم
چون ژاله به خاک ره ببندازم
چون باده به خون خود به غلطانم
ای تیغ بلا ببر نخ عمرم
ای نیش جفا بزن رگ جانم
ای خنجر کین بخار حلقومم
ای نشتر غم بکاو شریانم
ای خنجر کین بخار حلقومم
ای نشتر غم بکاو شریانم
تا من باشم که قدر نعمت را
در خدمت آستان شه دانم
یک روز ز خلد حضرت ار، دورم
نزدیک هزار نار ونیرانم
هم باز چو بار قرب دریابم
آتش که بود شود گلستانم
ای شاه جهان نه حد من باشد
کاین گونه سخن به نزد تورانم
لیکن به خدا نمانده با این حال
امکان سکوت و جای کتمانم
صد گریه نهفته در گلو دارم
در ظاهر اگر چه شاد و خندانم
گر رای تو بود این که من یک چند
زان تربت آستان جدا مانم
بایست به من نهفته فرمائی
زان روز که بود عزم طهرانم
نه این که به کام دشمنان سازی
رسوای فرهنگ و روم و ایرانم
من کیستم آخر ای خدا کآرند
طومار خطاب شاه کیهانم؟
وان گاه رسول ناامین باشد
یک ناکس ناسزای کشخانم
او ماشطگی نکو همی داند
زو واسطگی نکو نمی دانم
دانم که چو باز گردد از این شهر
هم باز زند هزار بهتانم
چون خادمکی دگر که می گویند
کردست بها به رود مهرانم
مپسند به من که ناکسی فضاح
تشنیع کند به بزم شاهانم
از قول تو گوید و نه قول تست
سوگند به ذات پاک یزدانم
حاشا نکنم که کرده ای سی سال
سیراب ز بحر جود و احسانم
زان سان که ز سر گذشت چندین بار
سیلاب سخا ز بحر طغیانم
اما نه چنان که قطره ای زان بحر
در حلق چکد براز و پنهانم
بل بین و فاش آشکار آن سانک
بارد به سر ابر فصل نیسانم
من نیز به سفره کیست کو گوید:
با همت تو کم از سلیمانم؟
یا آن که به صدر ثروت و سامان
کم تر ز صدور آل سامانم
یا آن که به کاخ غرفه و دیوان
در چاکری تو کم ز نعمانم
هم خوردم و هم خوراندام از جودت
آن قدر که از شماره وامانم
دادم به خلایق و نپرسیدم
کاعدای من است یا که اعوانم؟
زینان که چو گرگ خون من نوشند
آن کیست که نیست گربه خوانم؟
ایشان نه اگر خجل ز من باشند
من خود خجل از حیای ایشانم
پاداش من است اگر درین گلشن
بر پای همی خلد مغیلانم
تا من باشم که خار گلخن را
در گلشن خاص شاه ننشانم
من هر چه کنم گنه بود لیکن
از رافت تست چشم غفرانم
هر چند مرا فزون شود عصیان
عفو تو فزون بود ز عصیانم
امروز زهر چه کرده ام تا حال
وز هر چه نکرده ام پشیمانم
افسوس که پیر گشتم و هم باز،
در کار جهان چو طفل نادانم
نه سالک راه و رسم تزویرم
نه عالم افترا و بهتانم
نه فن فساد و فتنه می ورزم
نه درس ریا و سمعه می خوانم
نه منشی کارهای مذمومم
نه مفتی رازهای پنهانم
نه مانع برگ عیش درویشم
نه قاطع رزق جیش سلطانم
زان است که هر زمان بلائی نو
آید به سر، از جفای دورانم
مانند زری که سکه کم گیرد
پیوسته به زیر پتک و سندانم
چون سیم دغل به هر که بدهندم
هم باز پس آورد به دکانم
ناچیزتر از خزف به بازارم
بی قدرتر از گهر به عمانم
از کار معاد خویش مشغولم
در کار معاش خویش حیرانم
در بند وفا ز طبع آزادم
در چاه بلا ز غدر اخوانم
از بس که زجان خویش دل تنگم
شد پوست به تن مثال زندانم
وز بس که زهم رهان جفا دیدم
از سایه خویشتن هراسانم
از تیغ جفای چرخ مذبوحم
در کوی وفای خویش قربانم
نه در غم خانمان تبریزم
نه در پی کار و بار طهرانم
ای شاه جهان بیا ترحم کن
بر من که ز سر گذشت طوفانم
امساک اگر کنی به معروفم
تصریح اگر کنی به احسانم
بعد از چل و هفت سال عمر آخر
روی از تو کدام سوبگردانم؟
من قحبه نیم که هر زمان جائی
بنشینم و یک حریف بنشانم
هر روز مبر به چنگ ضرغامم
هر بار مبر به کام ثعبانم
شاید که شنیده باشی از خارج
اوضاع مزارع فراهانم
وان قصه دستجان و ساروقم
وان حصه کازران و سیرانم
وان غصه کار و بار مغشوشم
وان انده خانمان ویرانم
جانم به ستوه آمد از استو
تا خود چه رسد به ملک گرگانم
جانم به ستوه آمد از استو
تا خود چه رسد به ملک گرگانم
زان پس که هزاوه رفت و مهرآباد
کی در غم طور و با درستانم؟
خدام کمین که پیش ازین بودند
جاروب کشان کاخ و ایوانم
امروز به بین که چون هجوم آرند
بر آب و زمین و باغ و بستانم
بستان و سرای من طمع دارند
دربان، سرای و بوستانم بانم
از اهل وطن خراب شد یک جا
هر جا که عمارتی به اوطانم
بل گرسنه در عراق محصورند
بالفعل همه رجال و نسوانم
مگذار چنین به دست نامردان
آخر نه مگر ز شاه مردانم
خود جز تو کس دگر کجا باشد
در فکر و خیال سود و خسرانم؟
آنم که نباشد ایچ غم خواری
جز لطف تو و خدای منانم
بعد از پدر و برادر و خویشان
پیوسته مقیم بیت احزانم
تنها شدم و به کام دشمن ها
بی چاره و بی نوا و سامانم
آسان ز تو بازگردد این مشکل
چون خود ز تو مشکل است آسانم
با آن که ز صدر عزو جاه از تو
افتاده به کنج بیت احزانم
بالله که نخواهم از خدای خود
جز این که فدای تو شود جانم
گویی همه شیر درد وغم دادم
مادر که به لب نهاد پستانم
من واپس کاروان و پیش از من
رفتند برادران و خویشانم
گر در غم صد چو ماه کنعان بود
می گفتم من که:پیر کنعانم
یارب تو، به فضل خویشتن باری،
زین ورطه هولناک برهانم
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این متن شعری است عاشقانه و غمگین که شاعر به مصیبتهای زندگی و دوری از معشوق میپردازد. او از تنهایی و نابودی امیدها سخن میگوید و زندگی بدون عشق را برای خود سخت و نامناسب میداند. در این اشعار، شاعر به احساس بیپناهی و رنج خود اشاره میکند و از چرخش روزگار و ستم آن به ستوه آمده است. او در دل میخواهد از طلوع عشق و رحمت الهی بهرهمند شود و در عین حال به شدت درگیر مشکلات و حسادتها و طمع دیگران است. شاعر بارها از خود سوال میکند که چگونه باید در این شرایط زندگی کند و از معشوق و خدا طلب یاری میکند تا از این ورطه نجات یابد. در نهایت، او از خدا میخواهد که با لطف و رحمت خود او را از غم و اندوه نجات دهد.
هوش مصنوعی: ای بخت شوم، ای همراه جانم، ای اینکه وصل تو باعث شده که زندگیام به ناکامی بدل شود.
هوش مصنوعی: بی تو هیچ شبی را سپری نکردهام و با تو هرگز یک لحظه شاد نبودهام.
هوش مصنوعی: ای عمر من که مانند خرمنی از دست رفتهای، تمام صبر و تحمل من به خاطر تو خراب و ویران شده است.
هوش مصنوعی: هم ستاره خوشبختی از تو برای من شگون و فال بد است و هم از تو به جای سود، زیان میبرم.
هوش مصنوعی: تیغی برنده است و تو کسی هستی که میتوانی با آن آسیب برسانی. زندان زمانه و تو برای من همدم و مونس هستی.
هوش مصنوعی: از ابتدای خلق تاکنون، تو همواره در کنار من هستی و تا پایان دنیایم باز هم تو همراهم خواهی بود.
هوش مصنوعی: من همچون طوقی که به گردن میفشارد و تنگی ایجاد میکند، احساس میکنم که کارها و مشکلات به سختی در زندگیام چنگ انداختهاند و مرا تحت فشار قرار دادهاند.
هوش مصنوعی: مدت زیادی است که شب و روز به خاطر ظلم و بیرحمی سرنوشت، در حال تحمل رنج و سختی هستم.
هوش مصنوعی: آن فرد پستفطرت که به عنوان میزبان شناخته میشود، جز تلخی و ناامیدی چیزی به من نمیدهد و تنها حسرت و درد را در دل من میآفریند.
هوش مصنوعی: اگر به من آب بدهی، جانم را زنده میکند و اگر لب به نان بگذاری، روح و زندگیام را nourish میکند.
هوش مصنوعی: عسل به من نمیدهد، اما درد و غم مانند نشتر به رگ جانم نفوذ میکند و باعث آزارم میشود.
هوش مصنوعی: به طرز مشابهی که سگان به دور از چیزهای آلوده و کثیف جمع میشوند، من نیز افرادی را که به صفات و رفتارهای ناشایست مبتلا هستند به دور خود جمع میکنم و بر سر سفرهام مینشینم.
هوش مصنوعی: در این زمان، چیزی به دستم میآید و در زمان دیگر، چیزی مرا آزار میدهد.
هوش مصنوعی: چقدر باید در زندگی تلاش کنم و زیر بار سختی بروم فقط برای به دست آوردن دو لقمه نان که حتی به من وفا نمیکنند؟
هوش مصنوعی: این موجود پست که به آسمانها مربوط میشود، میدانم که چرا به من چنین رفتاری دارد.
هوش مصنوعی: در زندگی تنها یک قرص نان کافی نیست و او به خوبی میداند که در این دنیا با کمی از برگ و چوب نمیتوان زندگی را گذراند و نیازها را تأمین کرد.
هوش مصنوعی: میترسم که به خاطر کدورتی که پیش آمده، حتی یک لقمه از آن دو قرص نان را بگیرم.
هوش مصنوعی: ای人 پستی، هرچند من فقیر و نیازمند باشم، در روزی که از نعمتهای پروردگار بهرهمند میشوم، تفاوتی بزرگ با تو دارم.
هوش مصنوعی: من دیگر به خوراک تو امیدوار نیستم، اما تو هم باید از اذیت کردن من دست برداری.
هوش مصنوعی: بسیار خوشحالم که از جهان بینیازم چون خدمتگزار پادشاه زمانهام.
هوش مصنوعی: آن کسی که به من بخشش کرد، در حقیقت دندانهای من را تأمین کرد و من از مایحتاج خود محروم نیستم. من نان را از دست پادشاه ایران میگیرم.
هوش مصنوعی: عباس، آن بزرگ مردی است که وقتی یک قطره از دستانش افتاد، به شجاعت و وفاداری خود اشاره کرد و گفت: «من از عمانم».
هوش مصنوعی: از تابش نور چهره او، ذرهای نور بیرون آمد و گفت: من خورشید تابانم.
هوش مصنوعی: از خرده نان سفره او، مغز من شکل گرفته که در دل کابینت من است.
هوش مصنوعی: زندگی من به برکت وجود بخشندگی اوست، همانطور که خون در رگها و شریانهایم جریان دارد.
هوش مصنوعی: اگر من کافر نعمتهای خدا باشم، واقعاً درست نیست که ایمان داشته باشم.
هوش مصنوعی: اگر من نسبت به فضل و رحمت او کفر بورزم، در واقع به لطف و کرم او دروغ گفتهام.
هوش مصنوعی: وقتی دور آسمان را ندیدم، با خشم و قدرت مانند شیر به سر به سویش دیدم.
هوش مصنوعی: به نظر میرسد تو نسبت به من نگرش خاصی داشتی و من را فردی با ارزش بیشتری میدانستی، اما حالا به نظر میرسد که من همان کسی نیستم که تو تصور میکردی و از خطرات زندگی شکایت دارم.
هوش مصنوعی: اگر لحظهای خوشبختی به دست آورم، حتی اگر به اوج برسم، باز هم آن را به پستی و پیسی برمیگردانم.
هوش مصنوعی: چرا اکنون صدای ناله و فریاد من به عرش میرسد، در حالی که از ظلم و ستم او رنج میبرم؟
هوش مصنوعی: امروز من به حالت ناتوانی افتادهام و در کنار مشکلاتی که دارم، احساس میکنم به نوعی در برابر برخی دشمنان قدرتی ندارم. دیروز با موجودات خطرناک مواجه بودم اما حالا با چالشهای جدیدی دست و پنجه نرم میکنم.
هوش مصنوعی: ای جادوگر آسمان، چرا هر شب با بازیهایت مرا میترسانی؟
هوش مصنوعی: من از مخلوقاتی مانند مار و اژدها میترسم، اما از عقرب کور خود نمیترسم.
هوش مصنوعی: اگر این قلم شکسته باشد، کمتر از عصای پسر عمران نیست.
هوش مصنوعی: با وجود اینکه همیشه و در هر زمانی از ویژگیها و صفات خوب او تعریف میکنم و این جملات را به زبان میآورم،
هوش مصنوعی: آن پادشاهی که آسمان به خاطر بزرگواریاش همیشه در خدمت اوست، به من همواره لطف و احسان میکند.
هوش مصنوعی: اگر روزی دنیا به حساب دیوانها باشد، فقط من هستم که حق و حقوقم مشخص است.
هوش مصنوعی: میدانم که با تربیت درست، راه را صاف و هموار میکند و مثل یک نازکناب رسیده خواهد شد.
هوش مصنوعی: من نه مثل animals خام و نادان هستم و نه به حالت آماده و پرورده درآمدهام، بلکه به نوعی مثل خرها و گاوها زندگی میکنم.
هوش مصنوعی: میدان مسابقهای برای من فراهم میکند که در روزی مشخص، برتری خود را نسبت به سایرین نشان دهم.
هوش مصنوعی: برگهایم را با تیغ تیز پیرایش میکند تا از درخت انگور، شاخههایم بگذرد.
هوش مصنوعی: تا زمانی که زندگی من پررونقتر و شکوفاتر شود، مانند لعل که به وسیله سوهان صیقلی میشود، باید با چرخ روزگار بسازم.
هوش مصنوعی: من بیمار و دردمند هستم و تنها او میداند چگونه میتوان به من کمک کرد و مرا درمان کرد.
هوش مصنوعی: اگر تب بیماری وجود نداشته باشد، پس بیشک از آن مراقبت و جلوگیری نمیشود و من در بحران و مشکل هستم.
هوش مصنوعی: اگر دلیل من از درد و رنج، عطش و نیاز به آب است، پس باید همیشه تشنه باقی بمانم.
هوش مصنوعی: اگر از این گرسنگی و تشنگی جانم به خطر بیفتد، ممکن است از این دو درد نجات پیدا کنم.
هوش مصنوعی: در اینجا بیان میشود که این موضوع جالب است که زمانه فکر میکند من به خاطر گرسنگی و تشنگی جانم را از دست میدهم.
هوش مصنوعی: آسمان همواره به من بیمحلی میکند و مثل یک سگ گرسنه از سفرهاش دورم میکند.
هوش مصنوعی: ای بیارزش، تو کیستی که اینگونه مرا از سفره خاص خود راندهای؟
هوش مصنوعی: هرچند به نظر میرسد که فاقد مال و ثروت هستم و در تنگدستی به سر میبرم، اما در واقع نه به آب تشنهام و نه به نان گرسنهام.
هوش مصنوعی: هر لحظه سپاسگزارم که در زندگیام از نعمتهای گوناگون برخوردارم.
هوش مصنوعی: پرندهی دل و شعلههای غم اکنون存在 دارند، اگر حرص و طمع بر من چیره شود، پرندهی بریانم.
هوش مصنوعی: با چشمان اشکبارم که همچون چشمه جریان دارد، بینیاز از آب زلال و عطری خوشبو زندگی میکنم.
هوش مصنوعی: جز خون دل چیزی دیگری در ظرف من نمانده است، وقتی که به شکرگزاری فکر میکنم. اگر بخواهم به سمت خواستهام حرکت کنم.
هوش مصنوعی: وقتی که پادشاه با مهربانی خود، من را در کنار گروهی از فرشتگان قرار داده است، دیگر من از نوع انسان نیستم.
هوش مصنوعی: متأسفانه که دوباره آدمی به خاطر نیازهای سادهاش مانند آب و غذا درگیر حرص و طمع شود، مثل یک حیوان که فقط به فکر بقا است.
هوش مصنوعی: من از جوی آب قطرهای برمیدارم و از خوشههای آسمان بهرهمند میشوم.
هوش مصنوعی: ای شاه جهانی، چون این دستور تو است، من به عنوان یک بنده به اطاعت از آن اعتراف میکنم.
هوش مصنوعی: اگر دامنم را به دو جهان نیافشانم، شاید از چشمانم اشک بریزد.
هوش مصنوعی: من برای دستیابی به مقام و عظمت، هر دو جهان را فدای یک دست از خاکی میکنم که در مسیر پادشاهی قرار دارد.
هوش مصنوعی: اگر آن یک کف (دست) از دست من برود، قسم به خدا که نه در اندوه این موضوع هستم و نه در اندوه موضوع دیگر.
هوش مصنوعی: او تصور میکند که من آن خریدار را بسیار گران قیمت به دست آوردهام، اما در حقیقت او خریدار خوبی است که من از او خرید کردهام.
هوش مصنوعی: شاید من از این زبان بیزبانتر هستم، زیرا نمیتوانم از آن فرار کنم.
هوش مصنوعی: میداند که من از او دوری میکنم، پس چرا هر بار باید فرار کنم؟
هوش مصنوعی: اگر صد بار پرواز کنم، حتی اگر سنگی بر بام بیفتم، پرواز کردن برایم غیرممکن است.
هوش مصنوعی: سی سال به آستان او عادت کردهام و حالا نمیدانم به کجا بروم و به کدام درگاه پناه ببرم.
هوش مصنوعی: اگر فرض کنیم که من بروم، کجا میتوانم بروم؟ حتی اگر هزاران دستور از تو به من برسد، باز هم نمیدانم کجا باید بروم.
هوش مصنوعی: من بنده هستم، اما چگونه میتوانم حکمی را بپذیرم که فراتر از تواناییام است؟
هوش مصنوعی: مجازاتی که من دریافت کردم این بود که تو گاهی مرا به شخصی و گاهی به شخص دیگری میفروشی.
هوش مصنوعی: چون در مسیر وفا و صداقت گام برداشتم، به قدری شایسته و ارزشمند شدم که به اندازه صد هزار فرد دیگر میتوانم ارزش داشته باشم.
هوش مصنوعی: ای دوست، اگرچه بپذیری به بهای ناچیز، من هرگز ارزان نمیفروشم و حاضر نیستم چیزی را با این شرایط از دست بدهم.
هوش مصنوعی: ای روزگار، من تو را حقیرتر میخواهم و میخواهم که قدرت و قهر تو را دور تر از خودم برانم.
هوش مصنوعی: مثل شمع، به خاطر خواسته دل، تعدادی از شعلههای وجودم را فدای عشق میکنم.
هوش مصنوعی: در آتش دل مانند لاله سوزان هستم و اگرچه در درونم خون جاری است، مانند غنچهای که در انتظار رو شدن است، خود را پنهان میکنم.
هوش مصنوعی: نگذارید اشکهایم بر زمین بریزد، مثل قطرههای باران، و همانطور که شراب در خونم جاری است، خود را به گردش درآورم.
هوش مصنوعی: ای شمشیر سختیها، عمر من را قطع کن، ای زهر ستم، به جانم آسیب بزن.
هوش مصنوعی: ای خنجر کین، تو به جانم نفوذ کردهای و ای نشتر غم، در شریانهای زندگیام را میکاوی.
هوش مصنوعی: ای خنجر کین، تو به قلبم نفوذ کردهای و ای درد ناشی از غم، تو شریانهای وجودم را میکنی.
هوش مصنوعی: تا زمانی که من هستم، ارزش نعمتها را در خدمت به درگاه شاه میدانم.
هوش مصنوعی: یک روز از بهشت دورم و نزدیک به هزاران آتش و درد و رنج هستم.
هوش مصنوعی: اگر دوباره به بار عشق نزدیک شوم، آتش وجودم خاموش میشود و به باغی سرشار از گل و سرسبزی بدل میگردم.
هوش مصنوعی: ای پادشاه جهان، من در این جایگاه نیستم که چنین سخنانی را در حضور تو بیان کنم.
هوش مصنوعی: اما به خدا دیگر نمیتوانم سکوت کنم و چیزی را پنهان نگهدارم.
هوش مصنوعی: در ظاهر ممکن است شاد و خندان به نظر برسم، اما در درونم دردها و غمهای زیادی را پنهان کردهام که مانند گریهای در گلویم میماند.
هوش مصنوعی: اگر نظر تو این است که من برای مدتی از این سرزمین دور بمانم، پس...
هوش مصنوعی: باید به من بگویی که از آن روز که تصمیم به رفتن به تهران گرفتم، چه چیزی در دل داشتی.
هوش مصنوعی: تنها این نیست که به خواستهی دشمنان خود، در زمینه فرهنگ و تاریخ ایران و روم، آبرویم را برملا کنم.
هوش مصنوعی: من چه کسی هستم، ای خدا، که نامم را به عنوان کسی مهم و بزرگ در برابر پادشاه کیهان ذکر کردهاند؟
هوش مصنوعی: اگر روزی پیامبری که مورد اعتماد نیست برود، چه ضعیف و بیارزشی که به مادر شما ناسزا میگوید.
هوش مصنوعی: او به زیبایی و هنر آرایش بسیار آگاه است، اما من از میانهروی و تعادل در این کار آگاهی ندارم.
هوش مصنوعی: میدانم وقتی به این شهر برگردی، دوباره هزاران اتهام و تهمت به من خواهی زد.
هوش مصنوعی: من همچون خادمی دیگر هستم که به گفتهها و ویژگیهای محبوبیت و ارزش خود توجه دارم و به دل مهران وابستهام.
هوش مصنوعی: نپسند که من شخص ناکس و بیارزشی باشم که به میهمانی بزرگان و شاهان، بیاحترامی و عیبجویی کنم.
هوش مصنوعی: میگوید که از قول تو صحبت میکند و نه از قول خودت، قسم به ذات پاک خداوند.
هوش مصنوعی: هرگز انکار نمیکنم که به مدت سی سال از دریای generosity و بخشش تو سیراب شدهام.
هوش مصنوعی: چندین بار به طرز عجیبی خوشی و بخشندگی من همچون سیلابی سرکش از دریا به تلاطم افتاده و از کنترل خارج شده است.
هوش مصنوعی: اما نه به گونهای که مانند یک قطره از آن دریا در گلو فرو رود و پنهان بمانم.
هوش مصنوعی: باران بهگونهای نازل میشود که کاملاً واضح و روشن است؛ همچنان که در فصل بهار، ابرها آسمان را میپوشانند.
هوش مصنوعی: من هم در کنار کسانی هستم که میگویند: با تلاش و کوشش تو، من چیزی از سلیمان کمتر ندارم.
هوش مصنوعی: آیا کسی که در اوج ثروت و قدرت است، بهتر از من نیست که از نسل بزرگانی هستم؟
هوش مصنوعی: شاید تو در کاخ و دیوان اعلی، یا در مقام خدمتگزار، جایگاه بهتری داشته باشی، اما من از نعمان (که احتمالاً به عنوان یک شخصیت مهم اشاره شده است) کمتر نیستم.
هوش مصنوعی: من از سخاوت تو آنقدر خوردم و به دیگران هم خوراندم که حالا ماندهام در شماره و حساب همه این نعمتها.
هوش مصنوعی: من به مردم بخشیدم و از آنها نپرسیدم که آیا این کار من به نفع خودم است یا تنها برای کمک به دیگران انجام میدهم؟
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که زمانی که افرادی مانند گرگها خون من را مینوشند، دیگر چه کسی وجود دارد که من آنها را گربه بنامم؟ به عبارت دیگر، شاعر به این مسئله اشاره دارد که در میان کسانی که از او آسیب میزنند، هیچ کس را نمیتوان بیضرر یا کوچک دانست. این بیان نشاندهندهی احساس تنهایی و خطر است که شاعر در آن احساس میکند.
هوش مصنوعی: آنها اگر از من شرمنده باشند، من خودم از حیا و شرمشان خجالتزده هستم.
هوش مصنوعی: اگر در این باغ سرسبز بایستم، پاداش من همین است که مانند بهشتیان زندگی کنم.
هوش مصنوعی: تا زمانی که من هستم، نمیگذارم خار گلخن در باغ مخصوص شاه قرار گیرد.
هوش مصنوعی: هر کاری که انجام دهم، گناه است، اما به خاطر رحمت و لطف تو، منتظر بخشش هستم.
هوش مصنوعی: با وجود اینکه گناهم زیاد میشود، اما بخشش تو از گناه من بیشتر است.
هوش مصنوعی: امروز از کارهایی که انجام دادهام و همچنین از کارهایی که انجام ندادهام، احساس پشیمانی میکنم.
هوش مصنوعی: متأسفانه به زمینۀ زندگی و تجربههای گذراندهام نگاهی میاندازم و میبینم که هنوز هم مانند یک کودک ناآگاه در امور دنیا ناامید و سردرگم هستم.
هوش مصنوعی: من نه از آنانی هستم که در راه فریب و نیرنگ گام بردارم و نه عالم به تهمت و دروغگویی.
هوش مصنوعی: من نه به شیوهای فساد و اختلاف میپردازم و نه به یادگیری دروس ریاکاری و جلب توجه دیگران مشغول هستم.
هوش مصنوعی: من نه کسی هستم که کارهای ناپسند را ثبت کند و نه عالم به مسائل پنهانی.
هوش مصنوعی: نه چیزی مانع لذتبردن من میشود و نه کمبود روزی به من آسیب میزند. من در جایگاه خودم هستم.
هوش مصنوعی: به همین دلیل هر لحظه مصیبت جدیدی بر من نازل میشود، به خاطر ظلم و سختیهای زمانهای که در آن زندگی میکنم.
هوش مصنوعی: مانند زری که سکه کم میآورد، من هم همیشه تحت فشار و سختیام.
هوش مصنوعی: هر کسی را که به او سیمی بدهند، دوباره به روشهای فریبندهاش برمیگرداند و آن را به فروشگاه خود برمیگرداند.
هوش مصنوعی: من به اندازهای کم اهمیت هستم که مانند چیز بیارزشی به بازار آمدهام و از نظر ارزش، از سنگهای قیمتی هم بیارزشترم.
هوش مصنوعی: من در فکر و نگرانی از نتیجه کارهایم هستم، اما در مورد تأمین روزی و زندگیام سردرگم هستم.
هوش مصنوعی: من به خاطر وفا و وفاداری در قید و بند هستم، و به دلیل خیانت دوستان در دچار مشکل و سختی شدهام.
هوش مصنوعی: به خاطر اینکه از دل به زندگی خود ناراحت و مضطرب هستم، احساس میکنم که پوست به تنم مانند زندانی شده است.
هوش مصنوعی: به خاطر اینکه به شدت از درد و رنجی که از دیگران کشیدهام، اکنون حتی از وجود خودم هم میترسم.
هوش مصنوعی: من در جفای روزگار چنان آسیب دیدهام که در کوی وفا، جانم را فدای عشق خود میکنم.
هوش مصنوعی: نه در اندوه خانهام در تبریز هستم و نه در جستجوی کار و معیشت در تهران.
هوش مصنوعی: ای پادشاه بزرگ، به من رحم کن، زیرا زندگیام تحت تأثیر سختیها و چالشها قرار گرفته است.
هوش مصنوعی: اگر دست از خودخواهی برداری و خوبیهایت را به وضوح نشان دهی، من هم با نیکی رفتار میکنم.
هوش مصنوعی: بعد از چهل و هفت سال زندگی، دیگر چه چیزی از تو پنهان میماند که بخواهم به سمت آن بروم؟
هوش مصنوعی: من آدمی نیستم که هر بار در جایی نشسته و دلبسته کسی شوم.
هوش مصنوعی: هر روز در پی نگیری که من مثل شیر قوی و نیرومند هستم، و هر بار هم به کام مارهای خطرناک و مضر نمیروم.
هوش مصنوعی: شاید از وضعیت مزارع فراهانم چیزی شنیده باشی.
هوش مصنوعی: این دو داستان من هستند؛ یکی از آنها درباره دستجان و دیگری درباره ساروق. همچنین به بخشهایی از کازران و سیران نیز اشاره میکنم.
هوش مصنوعی: غم و اندوهی که بر دوش دارم، تمام زندگیام را تحت تاثیر قرار داده و وضعی آشفته برایم به وجود آورده است. این درد و دلشکستگی باعث شده خانهام به ویرانهای تبدیل شود.
هوش مصنوعی: جانم از تحمل سختیها به تنگ آمده است، پس چه برسد به اینکه بخواهم به کارهای بزرگ و مهم فکر کنم.
هوش مصنوعی: زندگی ام به شدت سخت و طاقتفرسا شده و دیگر توان ادامه دادن را ندارم، چه برسد به اینکه به جایی بزرگتر و مهمتر برسم.
هوش مصنوعی: پس از اینکه هزاوه (منظور منطقهای در ایران) رفت و مهرآباد (مناطق دیگر) نماند، من در غم و اندوه همچنان باقیام.
هوش مصنوعی: خدامی که قبلاً در کاخ و ایوان من مشغول به خدمت بودند، اکنون در حال آمادگی و انتظار برای حضور من هستند.
هوش مصنوعی: امروز نگاهی بینداز که چگونه بر آب و زمین و باغ و بستانم هجوم میآورند.
هوش مصنوعی: باغ و خانه من برای دربان امید و آرزو دارند، زیرا که من به آنها زندگی و رونق میبخشم.
هوش مصنوعی: در هر نقطهای از سرزمینم که بنایی خراب شده، دلم برای زادگاهم میتپیذ.
هوش مصنوعی: در عراق، مردان و زنان فعلاً در محاصرهای گرسنگی قرار دارند.
هوش مصنوعی: اجازه نده که کارها به دست افرادی نالایق بیفتد، مگر اینکه این کار را از مردان واقعی بخواهی.
هوش مصنوعی: فکر و خیال من فقط به تو مربوط است و هیچ کس دیگری در این زمینه برایم اهمیت ندارد.
هوش مصنوعی: من کسی هستم که هیچ غمی برایم وجود ندارد، جز لطف و رحمتی که تو و خدای بزرگ به من دارید.
هوش مصنوعی: پس از پدر و برادر و دیگر نزدیکان، تنها در منزل غم و اندوه خود ماندهام.
هوش مصنوعی: تنها شدم و به دست دشمنان افتادم، بیچاره و بیصدا و بیساز و سامان هستم.
هوش مصنوعی: این مشکل به راحتی میتواند حل شود، چون خود تو نیز برای من آسانی میآوری.
هوش مصنوعی: با وجود اینکه مقام و اعتبارم از تو دور شده، اکنون در گوشهای از غم و اندوه نشستهام.
هوش مصنوعی: به خدا قسم، تنها چیزی که از خدای خود میخواهم این است که جانم فدای تو شود.
هوش مصنوعی: به نظر میرسد که همه درد و غمهای زندگی را به مادر میدهم، چرا که او در حال حاضر تنها تسکیندهنده من است و درست مانند زمانی که شیرش را به من میدهد.
هوش مصنوعی: من از کاروان عقب ماندهام و برادران و بستگانم پیش از من رفتهاند.
هوش مصنوعی: اگر در غم و اندوه، صد نفر مثل ماه زیبای کنعان باشند، من میگویم که من هم از نسل همین پیر کنعان هستم.
هوش مصنوعی: خدایا، لطف و عنایت خود را نازل کن و مرا از این چاهی که پر از ترس و خطر است نجات بده.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
از کرده خویشتن پشیمانم
جز توبه ره دگر نمی دانم
کارم همه بخت بد بپیچاند
در کام زبان همی چه پیچانم
این چرخ به کام من نمی گردد
[...]
ای مرهم ریش و مونس جانم
چندین به مفارقت مرنجانم
ای راحت اندرون مجروحم
جمعیت خاطر پریشانم
گویند بدار دستش از دامن
[...]
عاشق و خسته و پریشانم
چاره درد عاشقی نمی دانم
چون نام لب تو بر زبان رانم
از دست مگس گریخت، نتوانم
شوریدهٔ آن لبان میگونم
آشفته طرهٔ پریشانم
دیوانهٔ حرفهای موزونم
[...]
چشمی بگشا مگر نه من آنم،
کز حسن نظیر ماه تابانم؟
با تیر نگه مگر نه فتا کم
با زلف سیه مگر نه فتانم؟
در عشوه مگر نه راحت روحم
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.