گنجور

 
رضی‌الدین آرتیمانی

هیچ کاری نشد به تدبیرم

چه کنم، مبتلای تقدیرم

با قضا من نه مرد مصلحتم

با قدر، من که و چه تدبیرم

چون گریزم ز دست بختِ سیاه

پشهٔ پای مانده در قیرم

محنت شهر را امانت‌دار

غصه دهر را ضمان گیرم

خم شد از غم قدم بسان کمان

بسکه بر سنگ آمده تیرم

شده نخجیرم از کف و مانده

چشم بر نقش پای نخجیرم

محنت روزگار گرسنه چشم

کرده از جان خویشتن سیرم

بسکه شایسته‌ام به ناشایست

گبر و ترسا کنند تکفیرم

در غمش سوختیم و در نگرفت

می‌ ندانم که چیست تقصیرم

اشک و آهم دگر جهان گیر است

شاید ار گوئیم جهان گیرم

در بهاری چنین چه دلتنگم

در هوائی چنین چه دلگیرم

مطربی کو که پرده‌ای سازد

شاهدی کو که ساغری گیرم

با جوانان همیشه بازم عشق

هست این پند یاد از پیرم

مرغ و ماهی نمیکشم در دام

شده ماهی و ماه تسخیرم

گشته‌ام استخوانی از دردت

بو که سازی نشانه تیرم

در تمول اگرچه هیچ نیم

در توکل ببین جهان گیرم

چون شوم زیر بار روی زمین

کاسمان اوفتاده در زیرم

غم پیریت در جوانی خور

هست این پند یاد از پیرم

شده‌ام چون مسخر عشقت

ماه و ماهی شده است تسخیرم

از تف دل چو موم بگدازم

گر ز آهن کنند تصویرم

نه خرابم چنانکه روح‌اللّه

بتواند نمود تعمیرم

سر بی شور ننگ مردان است

تا کی این ننگ را به سر گیرم

تیر بر من چه میکشی چون من

کشته شصت و دست زهگیرم

در هلاکم چه میکنی تقصیر

می ندانم که چیست تقصیرم

نه چنانست با تو پیوندم

که بریدن توان به شمشیرم

در چه پیچم گر از تو سرپیچم

در که بندم، دل از تو بر گیرم

شرح هجران اگر کنم، ریزد

به دل حرف، خون ز تقریرم

در غمت شام تا سحر چون شمع

سوزم و سوختن ز سر گیرم

بی لبت تلخ کامم از شکر

بی‌رخت از حیات دلگیرم

گر بخوانی ز شوق، میسوزم

ور برانی ز ذوق، میمیرم

دامن از من مکش که در محشر

خیزم از خاک و دامنت گیرم

همه حیرانی و جنون آرد

گوش کس مشنواد تقریرم

هرگزم دل به هیچ در نگرفت

گرچه هر دم چو شعله در گیرم

غم بی‌درد میکشد زودم

چه غم ار درد میکشد دیرم

هیچم از هیچکس نبودی کم

گر بدی زهد و زرق و تزویرم

اشک و آهم رضی جهانگیر است

شاید ار گوییم جهانگیرم