گنجور

 
جامی

کو قاصدی که شرح غم اشتیاق را

سازم پر از غزل چو خراسان عراق را

هر شب به صورت شفق از عکس خون دل

رنگین کنم کتابه این سبز طاق را

با بخت من زمانه کند اتفاق و نیست

جز هجر دوست خاصیت این اتفاق را

جز برق صبح وصل ز سر منزل امید

زایل نساخت ظلمت شام فراق را

جانم به لب رسید چو بختم به کام ریخت

این زهرناک شربت مر المذاق را

عمرم چو بر تلافی هجران امان نداد

بستم کمر تلاقی یوم التلاق را

جامی نمونه ایست ز ایوان قصر شاه

ایزد که سر به عرش کشید این رواق را