گنجور

 
رفیق اصفهانی

به تن تا جان غم فرسود من هست

غم و درد توام در جان و تن هست

تو آن لیلی شیرینی که هر سو

صدت مجنون هزارت کوهکن هست

نه چون رخسار و نه چون قامت تو

گلی در باغ و سروی در چمن هست

ز یعقوب و زلیخا گر به عالم

حدیث یوسف گل پیرهن هست

عزیز من چو یعقوب و زلیخا

تو را عاشق بسی از مرد و زن هست

به بزمی نیست حاجت پرتو شمع

که آن چشم و چراغ انجمن هست

نگوید تا سخن آن غنچه لب نیست

کسی را این گمان کان را دهن هست

مرا با یار، یارای سخن نیست

رفیق ارنه به یارم صد سخن هست