گنجور

 
رفیق اصفهانی

شنیدمت که به حسنی فزون ز ماه چو دیدم

بسی فزونتری ای ماهرخ از آنچه شنیدم

ز دیده تا نرود نقش عارض تو چو رفتی

خیال روی تو در کارگاه دیده کشیدم

بسی شنیدم و دیدم نگار خوب و لیکن

به خوبی تو نگاری ندیدم و نشنیدم

به باغبانی نخل قد تو عمر عزیزم

گذشت [و] هرگز از آن میوه ی مراد نچیدم

به دام عشق تو آن طایرم فتاده که هرگز

به باغ وصل تو گامی به کام دل نپریدم

به جیب جان نبود دسترس مرا ز فراقت

چه سود از اینکه زدم جیب چاک و جامه دریدم