گنجور

 
رفیق اصفهانی

به سینه خون شد و دلدار غافلست هنوز

به این گمان که دل من مگر دلست هنوز

گذشت بر من و تا باز بگذرد عمریست

کز آب دیده ی من خاک ره گلست هنوز

به دور جادویی چشم او عجب دارم

که در میان سخن سحر بابلست هنوز

به لب ز جور و جفای تو جان و حیرانم

به کار دل که به سوی تو مایلست هنوز

که گفت مشکل عشق از سفر شود آسان

غریب مردم و ترک تو مشکلست هنوز

سزد که طعنه دیوانگی زند بر من

کسی که روی تو دیده است و عاقلست هنوز

رفیق مهر تو با مهر کس بدل نکند

دودل مباش که او با تو یکدلست هنوز