گنجور

 
پروین اعتصامی

دزد تو شد این زمانهٔ ریمن

آن به که نگردیش به پیرامن

گر برتریت دهد فروتن شو

ور ایمنیت دهد مشو ایمن

کشته است هماره خنجر گیتی

نه دوست شناختست نه دشمن

امروز گذشت و بگذرد فردا

دی رفته و رفتنی بود بهمن

بی نیش، عسل که خورد ازین کندو

بی خار، که چید گل ازین گلشن

این بیهنر آسیای گردنده

سائیده هزارها سر و گردن

ایام بود چو شبروی چابک

یا همچو یکی سیاه‌دل رهزن

ما را ببرند بی گمان روزی

زین کهنه سرای بی در و روزن

روغن بچراغ جان ز علم افزای

کم نور بود چراغ کم روغن

از گندم و کاه خویش آگه باش

تو خرمنی و سپهر پرویزن

خواهی که نه تلخ باشدت حاصل

در مزرعه تخم تلخ مپراکن

هنگام زراعت آنچه کشتستی

آنت برسد بموسم خرمن

گر سوی تو دیو نفس ره یابد

تاریک نمایدت دل روشن

بی شبهه فرشته اهرمن گردد

چندی چو شود رفیق اهریمن

ابلیس فروخت زرق وبا خود گفت

زین بیش چه میتوان خرید از من

زین باغ که باغبانیش کردی

جز خار ترا چه ماند در دامن

مرغان ترا همی کشد رو به

همیان ترا همی برد رهزن

تا پای بود، راه ادب میرو

تا دست بود، در هنر میزن

یک جامه بخر که روح را شاید

بس دیبه خریدی و خز ادکن

مرجان خرد ز بحر جان آورد

مینای دل از شراب عقل آکن

بی دست چه زور بود بازو را

بی گاو چه کار کرد گاو آهن

از چاه دروغ و ذل بدنامی

باید به طناب راستی رستن

باید ز سر این غرور را راندن

باید ز دل این غبار را رفتن

کس شمع نسوخت زین فروزینه

کس جامه ندوخت زین نخ و سوزن

خواهی که نیفکنند در دامت

دیوان وجود را به دام افکن

در دفتر نفس درسها خواندی

در مکتب مردمی شدی کودن

گر مست هنوز کورهٔ هستی

سرد از چه زنیم مشت بر آهن

جز باد نبیختیم در غربال

جز آب نکوفتیم در هاون

جان گوهر و جسم معدنست آنرا

روزی ببرند گوهر از معدن

گر کج روشی، براستی بگرای

آئینهٔ راستگوی را مشکن

از پردهٔ عنکبوت عبرت گیر

بر بام و در وجود، تاری تن