گنجور

 
قطران تبریزی

ای زدوده دل و زدوده سخن

تازه گشت از تو روزگار کهن

زائران سر نهاده اند بتو

مال تو زین قبل نگیرد تن

بگشائی دل یکی به سخا

بزدائی دل یکی بسخن

بی تو رادی چو دیده بی دیدار

بی تو شادی چو دست بی ناخن

وعده کردی مرا بزیر نخو

وعده خویش را خلاف مکن

آی آفت شهر و فتنه برزن

از روی تو خیره ماند مرد و زن

ماهی و که دید ماه سنگین دل

سروی و که دید سر و سیمین تن

ای من رهی آن دو چشم زوبین دار

ای من رهی آن دو دست زوبین زن

زان دستان بسته دل شده عاشق

زین زوبین خسته تن شده دشمن

گر من ز غم بمیرم سزد تا تو

با میر همی روی سوی ار من

چون جوشن پوشیدی گه رفتن

شد تیر علم را دلم بند جوشن

پیراهن آهن آن دلت بس باد

ز آهن چکنی تو نیز پیراهن

نه در خور جنگ و در خور رزمی

ای در خور بزم و در خور گلشن

یارب تو بگردان نیت خسرو

زین عزم درست کردن و رفتن

گر میر مرا رها کند زنده

به آید مرا زین غزا کردن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode